پارهی تن
انسانی هستم در خلأ
کر و کور و گنگ
بر پاسنگِ بیانتهای سکوتِ سیاه
هیچ، مگر این فراموشیِ بیکران
این مطلقِ صفرِ مکرر
کمالِ تنهایی
روز، بیخدشه و شب ناب است.
گاه پا در کفش تو میکنم
و سوی تو گام مینهم
گاه جامهی تو را به تن میکنم
و دل و سینهی تو را دارم
آنگاه خود را زیر نقاب تو میبینم
و خویش را باز میشناسم.
مرا نمیتوان شناخت
بهتر از آنکه تو میشناسی
چشمانت که در آن
ما هر دو به خواب میرویم
به فروغ انسانی من
سهمی بیش از شبهای جهان دادهاند
چشمانت که در آن سفر میکنم
به حرکتِ راهها
مفهومی جدا از زمین بخشیدهاند
آنان که در چشمانت
تنهایی بیکرانِ ما را فاش میکنند
خود، آن نیستند که میپنداشتند
تو را نمیتوان شناخت
بهتر از آنکه من میشناسم.
(پل الوآر / ترجمه: محمدرضا پارسایار)
کر و کور و گنگ
بر پاسنگِ بیانتهای سکوتِ سیاه
هیچ، مگر این فراموشیِ بیکران
این مطلقِ صفرِ مکرر
کمالِ تنهایی
روز، بیخدشه و شب ناب است.
گاه پا در کفش تو میکنم
و سوی تو گام مینهم
گاه جامهی تو را به تن میکنم
و دل و سینهی تو را دارم
آنگاه خود را زیر نقاب تو میبینم
و خویش را باز میشناسم.
مرا نمیتوان شناخت
بهتر از آنکه تو میشناسی
چشمانت که در آن
ما هر دو به خواب میرویم
به فروغ انسانی من
سهمی بیش از شبهای جهان دادهاند
چشمانت که در آن سفر میکنم
به حرکتِ راهها
مفهومی جدا از زمین بخشیدهاند
آنان که در چشمانت
تنهایی بیکرانِ ما را فاش میکنند
خود، آن نیستند که میپنداشتند
تو را نمیتوان شناخت
بهتر از آنکه من میشناسم.
(پل الوآر / ترجمه: محمدرضا پارسایار)

Salvador Dali -- The Metamorphosis of Narcissus
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۲ ساعت 16:10 توسط بابک
|