adolescence

طفل بودم که بزرگی را پرسيدم از بلوغ . گفت : در مسطور1 آمده است که سه نشان دارد : يکی پانزده سالگی و ديگر احتلام و سيُم برآمدن موی پيش؛ اما در حقيقت يک نشان دارد و بس: آنکه در بند رضای حق جلّ و علا، بيش از آن باشی که در بند حظّ نفس خويش و هرآنکه در او اين صفت موجود نيست به نزد محققان بالغ نشمارندش .

به صورت آدمى شد قطره آب                  كه چل روزش قرار اندر رحِم ماند
وگر چل ساله را عقل و ادب نيست          به تحقيقش نشايد آدمى خواند
جوانمردى و لطفست آدميت                   همين نقش هيولايى مپندار
هنر بايد، به صورت مى توان كرد              به ايوانها در، از شَنگَرف2 و زنگار
چو انسان را نباشد فضل و احسان          چه فرق از آدمى با نقش ديوار
بدست آوردن دنيا هنر نيست                  يكى را گر توانى دل به دست آر

(گلستان سعدی - باب هفتم)


Frida Kahlo - The Bus

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

1- کتاب                                               

2- ترکیب گوگرد و جیوه که در نقاشی به کار می برند و به رنگ سرخ است

17

ترانه ی گلابدان قدیمی، به مناسبت انتهای شهریور. ترانه سُرا، آهنگساز1، خواننده، تنظیم کننده همگی یک نفر: شهیار قنبری؛ از آلبوم برهنگی. (دانلود)

با اين ترانه برگرديم، به هفده سالگی من
به خنده‌های بی وقفه، به بغض خانگی من

به امتحان شهريور، به وحشت شب آخر
به لحظه‌های تقلب، خط خطی گوشه‌ی دفتر

آن گلابدان قديمی، بركدامين صخره افتاد
شاهپرک بانوی آواز، در كجای شعله جان داد

در كجای كوچه گم شد، سكه‌ی جوانی من
بگو كجا به گل نشست، كشتی بادبانی من

بوي خوب گندم چه شد، هفته‌ی خاكستری كو
حرف ناب شام آخر، كوچه شد چراغ جادو


thinking on gate - Victor Bezrukov

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

1- ملودی از واروژان است.

کَچَلَک بازی

از زور تعجب دهانم باز مانده بود و قادر نبودم یک کلمه حرف بزنم. گفت مگر لال شده ­ای؟ گفتم نه لال شده ­ام و نه کر، ولی واقعاً اینجا جای غریبی است. انسان چیز­هایی می­ بیند و می­ شنود که شاخ در ­می ­آورد. هزاران سال بود که ما مردم زمین جناب­عالی را اعدا عدو خدا می ­دانستیم و روزی نبود که خروار­ها لعن و نفرین به ناف سرکار نبندیم و امروز که گوشه­ ای از گوشه­ های پرده بالا رفته می بینیم خود غلط بود آ­ن­چه ما پنداشتیم و چطور هم غلط بود.
لبخندی زده گفت فراموش منما که شما بچه­ های حضرت آدم اساساً برای خبط و خطا خلق شده ­اید و حتی آن حواس خمسه­ ای که آن همه به آن می ­بالید و می­ نازید و می­ لافید جز دام خبط و تله­ ی خطا چیز دیگری نیست، منتهی چون نمی­ خواستید زیر بار این حقیقت بروید مدام گناه را به گردن منِ مادر مرده می ­انداختید و کم ­کم کار را به جایی رسانده بودید که به خواهش­های نفسانی خودتان اسمِ وسایس شیطانی می ­دادید و بدین ترتیب کار را بر خود آسان گرفته و با همین کچلک بازی­ها و نیرنگ­ها دل خود را خوش می­ کردید، واِلا
نفرتِ خفاشگان آمد دلیل          که منم خورشیدِ تابانِ جلیل
گفتم تقصیر ما نیست و حتی پیغمبر­ها هم از زبان خدا شما را دشمن خدا معرفی می­ کردند.
گفت میان عاشق و معشوق رمزی است          چه داند آن­ که اُشتر می­ چراند
میان من و خدای من عوالم و اسراری بوده و هست که گوش بشر طاقت شنیدن آن را ندارد مگر این شعر میرزای جلوه را نشنیده ­ای که گفته "حدیث بوالعجبی دوش ژنده پوشم گفت      که در مراتب توحید همچو شیطان باش"، ولی بهتر است از این مقوله بگذریم و ببینیم تکلیف تو در این میانه چیست...
گفتم حق دارید که از ما آدمیان خیره سرِ پر غل و غش گله­ مند باشید و لذا در این لحظه که از اولاد خلف و ناخلف آدم جز من رو سیاه احدی در عالم از بند بهشت و جهنم آزاد نمانده اگر رخصت باشد از طرف کلیه­ ی افراد بشر از ظلم و ستمی که در حق شما رفته پوزش می­ طلبم.
گفت ابداً از آدمیان گله­ ای ندارم و بلکه الی الابد مرهون منت آنان خواهم بود؛ چه، چیزی به من آموخته­ اند که بهر هر دو جهان می ­ارزد و ملائکه و فرشتگان را از آن خبری نیست.
تعجب کنان گفتم چون سرکار، کسی که در سرچشمه ­ی معرفت کبریایی غسل می­ نموده ­اید از ما جهال ازلی و ناقصان سرمدی چه می­ توانید بیاموزید.
گفت اندوه را آموخته­ ام و چون بهت و حیرتِ مرا دید گفت مگر نمی ­دانی:
"قدسیان را عشق هست و درد نیست          درد را جز آدمی در خَورد نیست"
بدان که دست قدرت بر دو جانبِ تاجی که در کوره ­ی عشق و محبت گداخته و بر تارک آفرینش نهاده ، دو گوهر گرانبها نشانده است که از آن ارجمند­تر در عالم به تصور نگنجد یکی چون روز، روشن است به اسم آزادی و دیگری چون شب، تیره و تار است به نام اندوه.

 

Corrado Giaquinto - Satan before the Lord

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

نقل از صحرای محشر، محمد علی جمال زاده، چاپ دوم، بهاء: 200 ریال

اشارتی

پیش از تو
           صورتگران
                     بسیار
از آمیزه‌ی برگ‌ها
                  آهوان برآوردند؛
یا در خطوطِ کوهپایه‌ای
                           رمه‌ای
که شبانش در کج و کوجِ ابر و ستیغِ کوه
                                                 نهان است؛
یا به سیری و سادگی
در جنگلِ پُرنگار مه‌آلود
گوزنی راگرسنه
که ماغ می‌کشد.
تو خطوط شباهت را تصویر کن:
آه و آهن و آهک زنده
دود و دروغ و  درد را-
که خاموشی

               تقوای ما نیست.

سکوتِ آب
می‌تواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛
سکوتِ گندم
می‌تواند گرسنگی باشد و غریو پیروزمندِ قحط.
همچنان که سکوتِ آفتاب
                              ظلمات است ــ
اما سکوت آدمی فقدان جهان و خداست:            
غریو را

     تصویر کن

عصر مرا
در منحنی تازیانه به نیش‌خطِ رنج؛
همسایه‌ی مرا
بیگانه با امید و خدا؛
و حرمت ما را

که به دینار و درم بر کشیده‌اند و فروخته.

تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم و
 آن  نگفتیم
             که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
                          یک سخن در میانه نبود:
ــ آزادی!
ما نگفتیم
تو تصویرش کن!

(احمد شاملو)


Shadow of Freedom - Victor Bezrukov

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌نوشت: این شعر به ایران درودی، نقاش معاصر، تقدیم شده است. از مجموعه ی ابراهیم در آتش.

بشنوید با صدای شاعر

شُتُرَک

برزخ:

همان جا بود که یک دسته از مؤمنینِ مسجد ندیده را دیدم که پشت ایوان پیغمبران جمع شده بودند و چون شنیده بودند که در قرآن مجید آمده که "لا یدخلون الجنة حتی یلج الجمل فی سم الخیاط" یعنی تا شتر از سوراخ سوزن رد نشود وارد بهشت نخواهند شد نمی دانم از کجا مقداری سوزن زنگ زده و یک رأس شتر لوک و لاغر بید زده، دست و پا کرده بودند و می خواستند شتر را از سوراخ سوزن بگذرانند و لطایف الحیلی چنان احمقانه به کار می بردند که عقل از کله ی انسان پرواز می کرد. اینقدر سر به سر شترک بیچاره گذاشتند و آزارش دادند تا عاقبت حوصله اش سر رفته بنای توزیع گاز و لگد را گذاشت و چند نفر از آن ها را مجروح کرد و سر نهاد به صحرا و دیگر هر قدر به دنبالش دویدند به گرد پایش نرسیدند که نرسیدند.

دوزخ:

بر گشتیم ولی باز مدتی صدای گُرگُر آتش و فریاد هل من مزید دوزخ چون زوزه ی گرگان گرسنه از دنبالمان روان بود و از شنیدن آن مو بر بدن انسان  سیخ می شد. این ضجه و غیه قطع نشد مگر وقتیکه به جایی رسیدیم که گروه انبوهی از هیزم شکن های محشر برای سوخت جهنم هیزم می شکستند.کنده هایی را به یک ضربت تبر در هم می شکستند که از هر سنگ آسیایی به مراتب کلفت تر بود. صدای تبر و هِن هِن هیزم شکن ها گوش فلک را کر می کرد و خرده های چوب در زیر لبه ی تبر چنان فضا را پر کرده بود که هر دقیقه ممکن بود چشمان را کور نماید که واقعاً هیچ جای مکث نبود و لهذا دسته جمعی به هیزم شکن ها خدا قوت بدهد گفته و به راه افتادیم. 


Angelico Fro - Last Judgement

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

نقل از صحرای محشر، محمد علی جمال زاده، چاپ دوم، بهاء: 200 ریال

لا شیء معی إلا کلمات

شعر زیر از شاعر سوریه ای نِزار قَبانی ست، که در عاشقانه سُرایی حقیقتاً سرآمد است. این شعر توسط خانم ماجدة الرومی، خواننده ی لبنانی، به زیبایی اجرا شده است (که البته به نظر من سطح آهنگ پایین تر از شعر و صدای خواننده است). تکه ی ابتدایی این شعر را محسن نامجو نیز در قطعه ی جنجال بر انگیز والضحی (شمس) به کار برد. دانلود ترانه ی کلمات


کلمات

یُسمعنی حـین یُراقصنی کلمات لیست کالکلمات
آن‌گاه که با من به رقص برمی‌خیزد، کلماتی به نجوا می‌گوید ... که چون دیگر کلمات نیست
یأخذنی من تحـت ذراعی یزرعنی فی إحدى الغیمات
مرا از زیرِ بازو می‌گیرد، و در یکی ابر می‌نشاند
والمطـر الأسـود فی عینی یتساقـط زخات زخات
باران سیاه در چشمانم، نم‌نم ... نم‌نم می‌بارد
یحملـنی معـه یحملـنی لمسـاء وردی الشـرفـات
مرا با خود ... به شام‌گاهی می‌بَرَد که مه‌تابی‌هایش گُل‌فام است
وأنا کالطفلـة فی یـده کالریشة تحملها النسمـات
و من چون دخترکی در دستان او، چون یکی پَر، که نسیم می‌بَرَدش
یهدینی شمسـا یهـدینی صیفا و قطیـع سنونوّات
به من آفتابی پیش‌کش می‌کند، و تابستانی ... و دسته‌ای از پرستوها
یخـبرنی أنی تحفتـه و أساوی آلاف النجمات
با من می‌گوید که گران‌بهاترین هدیه‌ی اویم، و با هزاران ستاره برابر
و بأنـی کنـز وبأنی أجمل ما شاهد من لوحات
که من گنجم ... و زیباترین نگاره‌ای که دیده است
یروی أشیـاء تدوخـنی تنسینی المرقص والخطوات
چیزهایی باز می‌گوید ... که سرگیجه را نصیبم می‌کند، به‌طوری که رقص‌گاه و گام‌ها را از یاد می‌برم
کلمات تقلـب تاریخی تجعلنی امرأة فی لحظـات
کلماتی ... که تاریخم را باژگونه می‌کند، و در لحظاتی مرا زن می‌سازد
یبنی لی قصـرا من وهـم لا أسکن فیه سوى لحظات
مرا قصری از وهم می‌سازد که جز لحظه‌هایی چند، در آن سکنا نمی‌گیرم
وأعود أعود لطـاولـتی لا شیء معی إلا کلمات
و بازمی‌گردم ... بر سر میز خود بازمی‌گردم، هیچ با من نیست ... جز کلمات


 Last Tango in Paris - director: B. Bertolucci

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پینوشت: ترجمه شعر از کتاب تا سبز شوم از عشق، مترجم موسی اسوار، نشر سخن.

خضر را تنها گذاشته ایم

مقاله ی دکتر سارا شریعتی تحت عنوان "برای نسلی که عاشق نمی شود !" بسیار شایان توجه است. البته خطاب این مقاله به نسلی ست که حال خواندنِ این قبیل نوشته ها را  نیز ندارد، و احتمالاً آن که به صورت کامل آن را می خواند خود نیز از رنج این نسل چُرتی در عذاب است... به هر روی مقاله، به صورت کامل در ادامه مطلب موجود است:
... و نسلِ امروز قبول کرده است که کم توقع باشد و واقع بین، و دل خوش کند به “به ـ بودِ” همین واقعیت.
نتیجه اش اما چه شده است ؟ نتیجه ی این حرف شنوی ها از گفتمانِ غالب چه شده است؟ نتیجه اش این شده است که ما به دلیلِ شکستِ الگوهایمان، در ارزشهایمان نیز تجدید نظر کرده ایم. در آرمانها و آرزوهایمان. چون الگوی سوسیالیزم شکست خورد، سوسیالیزم را کنار گذاشتیم. چون الگوی مذهبِ اجتماعی با قدرت و منافعِ قدرت در هم آمیخت و به فاجعه انجامید، دینداریِ اجتماعی و متعهد به مردم را هم کنار گذاشتیم . چون (دولت) متولیِ ملت شد، تعلقِ ملی را زیر سوال بردیم و جز به گریز نمیاندیشیم و چون به همه ی امیدهای ما خیانت شد، طناب را رها کردیم و در چاهِ واقعیتِ روزمرّگی مان، به بقاءِ خود می اندیشیم .
در جستجوی خود، مارگزیده شده ایم، اینست که از هر آنچه که خاطره و خطرِ این گَزیدگی را دوباره زنده و نزدیک میکند، گریزانیم. جستجو را کنار گذاشته ایم و به مصون نگه داشتنِ آنچه که هست، بسنده میکنیم. اما این تجربه های همه تلخ، بایستی توشه ی ما برای ادامه ی جستجو باشد. مگر نه اینکه به گفته ای : “…ضربه ای که هلاکمان نمیکند، قویترمان خواهد کرد…”؟ صحبت بر سرِ پایبندی به الفاظی چون ایدئولوژی، سوسیالیزم، دمکراسی و… نیست. وفاداری ما نه به پوسته که به مغز است. مغز را برداریم و پوسته را رها کنیم. شریعتی میگفت : برای من سوسیالیزم یک نظامِ اقتصادی نیست، فلسفه ی زندگی است. برای ما نیز، ایدئولوژی یک سیستمِ بسته ی عقاید نیست، همان است که نسلِ جوانِ امروز از “مَرام” مراد میکند. مَرام به معنای تعهد و پایبندی به اصول و ارزشهایی...
El at Columbus Avenue and Broadway - Berenice Abbott
ادامه نوشته

دریچه ها

ما چون دو دريچه ، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آينده
عمر آينه ی بهشت ، اما ... آه
بيش از شب و روز ِ تير و دی كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست
زيرا يكی از دريچه ها بسته ست
نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد
نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد

(م. امید)


photo by Vangelis Bagiatis

آخرش هم مهاجرت می‌کنیم به کانادا...

بعضی‌ها اعتقاد دارند که مخترع و کاشف تمام چیزهای خوب دنیا ایرانی‌ها بوده‌اند. می‌گویند بستنی را هخامنشی‌ها اختراع کردند بعد اسکندر فرمول آن را از کاخ داریوش سوم دزدید. می‌گویند پیتزا همان نان و پنیری است که اجدادمان می‌خوردند و کاپوچینو برای اولین بار در دربار شاه عباس دوم دم شد. می‌گویند رازی اولین کسی بود که از الکل برای ضدعفونی کردن ناف نوزاد استفاده کرد و باین ترتیب بشریت سلامت ناف‌اش را مرهون ابتکار او است. می‌گویند نیاکان ما فقط بر اثر ابتلا به بیماری‌هایی از قبیل حصبه و تب مالاریا و وبا و آبله و تراخم و کچلی می‌مردند اما هیچ‌وقت مبتلا به سرطان خون نمی‌شدند چون عادت به استفاده از واجبی داشتند و واجبی همان دارویی است که فرنگی‌ها با کمی تغییر- افزودن گوگرد و پتاسیم- باسم داروی شیمی درمانی به ما میفروشند. می‌گویند اولین زین و رکاب اسب- و دوچرخه- را ما ساختیم. می‌گویند گیتار اصالتاً سازی ایرانی است که اعراب بعد از فتح ایران آن را با خود به اسپانیا بردند و چون مجبور شدند با عجله خاک اسپانیا را ترک کنند آنجا جا گذاشتند. می‌گویند همبرگر در واقع تقلیدی است از لقمه‌ای نان سنگک بیات با گوشت کوبیده‌ی یک شب مانده. می‌گویند ما مخترع شهرهای یک‌بار مصرف هستیم، درخت‌ها را قطع می‌کنیم و جایش ساختمان و خیابان و موتورسیکلت می‌سازیم بعد که هوایی برای تنفس باقی نماند می‌رویم شالیزارها و جنگل‌ها و مزارع شهرهای دیگر را خراب می‌کنیم تا جایش ویلا و جاده و موتورسیکلت بسازیم، آنجا هم که خراب شد می‌رویم یک شهر دیگر و بعد یک شهر دیگر و آخرش هم مهاجرت می‌کنیم به کانادا...

(از وبلاگ توکا نیستانی)


ژاله خون شد

جمعه ی سیاه بود هفده شهریور پنجاه هفت... میدان ژاله، رگبارِ مسلسل، پیش به سوی انقلاب...


ژاله بر سنگ افتاد چون شد ؟
ژاله خون شد
خون چه شد ؟ خون چه شد ؟
خون جنون شد

ژاله خون کُن،
خون جنون کن
سلطنت زين جنون واژگون کن.

ژاله بر گل نشان، گلپران کن
بر شهيدان زمين گلستان کن
نام گمنام ها جاودان کن
تا به صبح آيد این شام تيره
در شب تيره آتشفشان کن!

دست در کن
شو خطر کن
خانه ی ظلم زير و زبر کن!

جان خواهر
کارگر، روستايی، برادر
پيشه ور، ای جوان، ای دلاور
ما همه يک صف و در برابر
آن ستمکاره، آن تاج بر سر
دست در کن
شو خطر کن
خانه ی ظلم زير و زبر کن!
خواهر من، گرامی برادر
چون به هر حال تنهاست مادر
من به خاک افتادم تو بگذر
بهرِ ايجاد دنيای بهتر
دست در کن
شو خطر کن
خانه ی ظلم زير و زبر کن!

ای شما ای صف بيشماران
اشک من در نثار شمايان
بر سر هر گذرگاه و ميدان
ژاله شد، ژاله شد، ژاله چون شد ؟
ژاله خون شد، ژاله دريای خون شد
خون جنون، خون جنون
سلطنت واژگون، سلطنت واژگون.

(سیاوش کسرایی)


عکس مربوط است به جمعه سیاه - عکاس: عباس ملکی (؟)

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی دانلود: اجرای گروه کر و موسیقی بی همتای حسین علیزاده