آقاتوکا

به روی در، به روی پنجره‌ها،
به روی تخته‌های بام، در هر لحظه‌ی مقهورِ رفته، باد می‌كوبد.
نه از او پیكری در راه پیدا،
نیاسوده دَمی بر جا، خروشان است دریا
و در قعرِ نگاه، امواجِ او تصویر می‌بندند.

هم از آنگونه كان می‌بود،
ز مَردی در درونِ پنجره بَر می شود آوا:
«دو دوك دوكا! آقا توكا! چه كارَت بود با من؟»
در این تاریك‌دل شب، نه زو بر جایِ خود چیزی قرارش.

«درونِ جادّه، كس نیست پیدا.
پریشان است اَفرا.» -گفت توكا-
«به رویم پنجره‌ت را باز بگذار!
به دل دارم دمَی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم.»

ز مردی در درونِ پنجره مانده است ناپیدا نشانه؛
فتاده سایه‌اش در گردشِ مهتاب، نامعلوم از چه سوی، بر دیوار؛
وز او هر حرف می مانَد صدای موج را، از موج
ولیك از هیبتِ دریا.

«چگونه دوستانِ من گریزان‌اند از من!» -گفت توكا-
«شبِ تاریك را بارِ درون، وَهم است یا رویای سنگینی‌ست!»
-و با مردی درونِ پنجره، بار دگر برداشت آوا-
«به چشمان اشك ریزانند طفلان.
منم بگریخته از گرمْ‌ زندانی كه با من بود.
كنون مانندِ سرما، درد با من گشته لذّت‌ناك.
به رویم پنجره‌ت را باز بگذار!
به دل دارم دَمی با تو بمانم.
به دل دارم برای تو بخوانم.»

ز مردی در درونِ پنجره، آوازِ راهِ دور می‌آید:
«دو دوك دوكا! آقا توكا!
همه رفته‌اند، روی از ما بپوشیده،
فسانه شد نشانِ انسِ هر بسیار جوشیده
گذشته سالیان بر ما.
نشانده بارها گل، شاخه‌ی تَر جَسته از سرما.

اگر خوب این، وگر ناخوب
سفارش‌های مرگ‌اند این خطوطِ ته نشسته؛
به چهرِ رهگذر مردم، كه پیری می نهدْشان دلْ شكسته.
دلت نگرفت از خواندن؟
از آن جانت نیامد سیر؟»

در آن سودا كه خوانا بود، توكا باز می‌خواند.
و مردی در درون پنجره، آواش با توكا سخن می‌گفت:
«به آن شیوه كه در میلِ تو آن بود
پِی‌ات بگرفته نوخیزان به راهِ دور می‌خوانند،
بر اندازه كه می دانند.
به جا در بسترِ خارَت، كه بَر امّیدِ تَر دامن گلِ روزِ بهارانی،
فسرده غنچه‌ای حتی نخواهی دید و این دانی.
به دل -اِی خسته!- آیا هست
هنوزت رغبتِ خواندن؟»

ولی توكاست خوانا.
هم از آن‌گونه كاوّل، برمی‌آید باز
ز مردی در درونِ پنجره آوا.
به روی در، به روی پنجره‌ها،
به روی تخته‌های بام، در هر لحظه‌ی مقهورِ رفته، باد می‌كوبد
نه از او پیكری در راه پیدا.
نیاسوده دَمی بر جا، خروشان است دریا؛
و در قعرِ نگاه، امواجِ او تصویر می بندند.
(نیما یوشیج / 20 اردیبهشت 1327)

photo: Rodrigo Abd

هنگام که گریه می‌دهد ساز
این دود سرشتِ ابر بر پشت...
هنگام که نیل‌چشم دریا
از خشم به روی می‌زند مُشت...

زان دیر سفر که رفت از من
غمزه‌زن و عشوه ساز داده
دارم به بهانه‌های مأنوس
تصویری از او به بر گشاده.
لیکن چه گریستن، چه طوفان؟
خاموش شبی است. هر چه تنهاست.
مردی در راه می‌زند نی
و آواش فسرده بر میآید.
تنهای دگر منم که چشمم
طوفانِ سرشک می‌گشاید.

هنگام که گریه می‌دهد ساز
این دود سرشتِ ابر بر پشت.
هنگام که نیل‌چشم دریا
از خشم به‌روی می‌زند مشت.

(نیما یوشیج / 1327)




Tree of Light -- Oliver Berg

سناتوریوم

بعد از قضایای 28 مرداد طبیعی بود که می‌آیند سراغش. با آن سوابق. خودش هم بو برده بود که یک روز یک گونی شعر آورد خانه‌ی ما که برایش گذاشتیم تو شیروانی و خطر که گذشت دادیم، خیال می‌کرد همه‌ی دعواهای دنیا بر سر لحاف گونی شعر اوست. ماه اول یا دومِ آن قضایا بود که آمدند. یکی از دست به دهن‌های محل که  روزگاری نوکری خانه‌شان را کرده بود و بعد حرف و سخنی با ایشان پیدا کرده بود، آن قضایا که پیش آمد، رفته بود و خبر داده بود که بله فلانی تفنگ دارد و جلسه می‌کند. پیرمرد البته تفنگ داشت اما جواز طاق و جفت هم داشت و جلسه هم می‌کرد اما چه جور جلسه‌ای؟ و اصلاً برای تعقیب او احتیاجی به تفنگ داشتن یا جلسه کردن نبود. صبح بود که آمده بودند و همه‌جا را گشته بودند. حتی توی قوطی پودر عالیه خانم را بعد که پیرمرد را دیدیم می‌گفت:
ــ نشسته‌ای که یک مرتبه می‌ریزند و می‌روند توی اتاق خواب زنت و توی قوطی پودرش دنبال گلوله می‌گردند. این هم شد زندگی؟
و زندگی او همین‌طورها بود. من ظهر كه از درس برگشتم خبردار شدم كه پیرمرد را برده‌اند. عالیه خانم شور می‌زد و هول خورده بود و چه كنیم چه نكنیم؟ دیدم هرچه زودتر تریاكش را باید رساند. و تا عالیه خانم از بازار تجریش تریاك فراهم كند رختخواب پیچش را به كول كشیدم تا سر خیابان –و همان كنار جاده شمیران جلوی چشم همه وافور را تپاندیم توی متكا و آمدیم شهر– تا برسیم به شهربانی روزنامه‌های عصر هم درآمده بود. گوشه یكی از آن‌ها به فرنگستانی نوشتم كه قُبُل مَنقَل كجاست و رختخواب را دادیم دم در، ته راهرو و سفارش او را به خلیل مَلِكی كردیم كه مدتی پیش از او گرفتار شده بود و اجازه ملاقاتش را می‌دادند. در همان اطاق‌های ته راهرو مركزی. ملكی حسابی او را پاییده بود حتی پیش از آن‌كه ما برسیم پولی داده بود كه آن‌جایی‌ها خودشان برای پیرمرد بست هم چسبانده بودند و بعد هم، هر شب با هم بودند. اما پیرمرد نمی‌فهمید كه این دست و دل بازی‌ها یعنی چه. تا عمر داشت به فقر ساخته بود و حساب یك‌شاهی و صنار را كرده بود و روز به روز غم افزایش نرخ تریاك را خورده بود. این بود كه وقتی رهایش كردند و مَلِكی به فلك الافلاك رفت شنیدم كه گفته بود: 
عجب ضیافتی بود! اصلاً انگار به سناتوریوم رفته بود. به شكلی عجیب رمانتیك گمان می‌كرد زندان بی‌داغ و درفش اصلاً زندان نیست. 
همان در سال‌های 31 یا 32 بود كه ابراهیم گلستان یكی دوبار پاپِی شد چطور است فیلم كوتاهی از او بردارد و صدایش را كه چه گرم بود و چه حالی داشت - ضبط كند. دیدم بد نمی‌گوید. مطلب را با پیرمرد در میان گذاشتم. به لَیت و لَعَل گذراند. و بعد شنیدم كه گفته بود:
- بله انگلیس‌ها می‌خواهند از من مدرك...
و این انگلیس‌ها - گلستان بودند كه در شركت نفت كار می‌كرد كه تازه ملی شده بود و خود انگلیس‌ها همه شان با سلام و صلوات از آبادان به كشتی نشسته بودند...

(پیرمرد چشم ما بود / جلال آل‌احمد)


نقاشی از هانیبال الخاص

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌نوشت: خب یکی نیست بگه حاج عباس آقا! شما برو تکلیف اون مدالیو روشن کن که تقدیم کردی به خانواده‌ی شهدا بعدش اومدی ایران، ازت پسش گرفتن، یا حاج حسین! شما انصافاً سواد نگارش یک صفحه نامه‌ی اداری بدون غلط را داری که اومدی؟ تازه شانس آوردیم حاج رسول و داش حمید انصراف دادن و اسوه‌ی جودو هم رأی نیاورد... دیگر وقتی ورزش دست سرداران است خب حتماً شورای شهر هم باید دست المپیکی‌ها باشد... 

به پیشواز نوروز

اوست زنده، زندگی با اوست
ز اوست، گر آغاز می‌گردد جهان را رستگاری
هم از او، پایان بیابد گر زمان‌های اسارت
او بهارِ دلگشایِ روزهایی هست دیگرگون
از بهارِ جانفزایِ روزهایی خالی از افسون...

(تکه‌ای از شعر پادشاه فتح / نیما یوشیج)


----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌نوشت 1: سال نود و دو از راه می‌رسد و در اینجا هنوز زندانی سیاسی وجود دارد، اوضاع نشر بسیار آشفته است، دانشگاه‌ها در خمودگی کامل به‌سر می‌برند، شکاف طبقاتی بیش از پیش شده است و... هنوز زنان حق طلاق ندارند، استادیوم‌ها فقط پذیرای زنان غیر ایرانی هستند و در مورد پوشش هم می‌توان از چهره‌ی خانومی که جلوی در مترو چهار راه ولیعصر می‌ایستد تا بدحجابان را به سمت ونِ شیشه‌دودی هدایت کند، اطلاعات کافی را به‌دست آورد... هنوز تک‌سرنشین‌ها از هوای آلوده لذت می‌برند و در لژهای مخصوص به موسیقی گوش می‌دهند... با تمام اینها درختان شکوفه می‌دهند و برگ‌های سبز در باد بهاری می‌لرزند. می‌توان تعطیلات را در تهران ماند و از شهر خسته دلجویی کرد با این امید که در سال جدید بیش از سه روز هوای پاک داشته باشیم.

پی‌نوشت 2: پلیسِ پیشگیری برای مقابله با چهارشنبه سوری (یا به زعم آقایان چهارشنبه آخر سال) کلیپ‌هایی را در مترو پخش می‌کند که واقعاً معلوم نیست هدف از انتخاب آنها چیست. این تصاویر مستند که گاه یادآور صحنه‌های پایانی سالوی پازولینی‌ست حتی اگر هم در کمتر شدن حوادث مؤثر باشند، اثرات مخرب روانی شدیدی را بر روی بیننده دارند. خب البته همانطور که رفتار و ادبیات نیروهای انتظامی، خود عاملی برای ایجاد تنش و خشنوت است پخش این کلیپ‌ها (که در کشورهای دیگر در ریت R قرار می‌گیرد) نیز به صورت همگانی در نهایت منجر به کاهش حساسیت عمومی می‌شود.

پی‌دانلود: گل‌های بهاری با صدای مرضیه (شعر: ابوالقاسم حالت / آهنگ: جواد لشکری)

...
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانه ی مهمان کُشِ روزش تاریک
که به جانِ هم نشناخته، انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار.


George Grosz - Eclipse of Sun

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: تکه ی پایانی شعر برف از نیما یوشیج.