اِسکُروج گفت: "آقای روح! به نظرم دیگر وقت آن می‌رسد که مرا بگذاری و بروی. می‌شود بگویی آن مردی که داشت می‌مُرد، کی بود؟"
روح دوباره او را با خود بُرد. به دروازه‌ای آهنی رسیدند، دروازه‌ی قبرستانِ کلیسا. روح، بین قبرها ایستاد و یکی از آن‌ها را نشان داد.
اسکروج گفت: "لطفاً این سوأل را هم جواب بده. آیا این‌ها شبحِ چیزهایی است که اتفاق می‌افتد یا شبحِ چیزهایی است که ممکن است اتفاق بیفتد؟"
اما روح همچنان با انگشت به قبری که کنارش ایستاده بود اشاره می‌کرد.
اسکروج گفت: "انگار اعمال ما عواقب خاصی دارد! اما اگر اعمال ما تغییر کند، عاقبت ما هم تغییر می‌کند. درست است؟"
اما روح هیچ حرکتی نکرد. اسکروج نوشته‌ی روی سنگِ قبر را خواند. نوشته بود: اِبنی‌زِر اسکروج (Ebenezer Scrooge).
اسکروج گریه‌کنان گفت: "آقای روح! گوش کن! من دیگر آن آدمی که قبلاً بودم نیستم. البته اگر تو را نمی‌دیدم، عوض نمی‌شدم، اما اگر دیگر امیدی به من نیست، پس چرا اینها را نشانم می‌دهی؟"
روح جواب نداد اما انگار دستش تکان خورد.
اسکروج گفت: "من دیگر با تمام وجود کریسمس را برگزار می‌کنم. دیگر سعی می‌کنم در تمام طول سال به معنی واقعی، به کریسمس وفادار باشم. من در گذشته و حال و آینده زندگی خواهم کرد. سه روحِ کریسمسِ گذشته و حال و آینده هم کمکم می‌کنند و عبرت‌هایی که گرفتم فراموش نخواهم کرد."
بعد سعی کرد دستِ روح را بگیرد. در حالی‌که دستانش را در آخرین دعا برای تغییر سرنوشتش بلند کرده بود، چشمش به پایه‌ی تخت‌خوابش افتاد که روح به سرعت، در آن ناپدید شد.

(سرود کریسمس/چارلز دیکنز)



A blue Santa tries to prevent a blue Christmas for residents of a Rio de Janeiro shanty town - Felipe Dana / AP