بعد از قضایای 28 مرداد طبیعی بود که می‌آیند سراغش. با آن سوابق. خودش هم بو برده بود که یک روز یک گونی شعر آورد خانه‌ی ما که برایش گذاشتیم تو شیروانی و خطر که گذشت دادیم، خیال می‌کرد همه‌ی دعواهای دنیا بر سر لحاف گونی شعر اوست. ماه اول یا دومِ آن قضایا بود که آمدند. یکی از دست به دهن‌های محل که  روزگاری نوکری خانه‌شان را کرده بود و بعد حرف و سخنی با ایشان پیدا کرده بود، آن قضایا که پیش آمد، رفته بود و خبر داده بود که بله فلانی تفنگ دارد و جلسه می‌کند. پیرمرد البته تفنگ داشت اما جواز طاق و جفت هم داشت و جلسه هم می‌کرد اما چه جور جلسه‌ای؟ و اصلاً برای تعقیب او احتیاجی به تفنگ داشتن یا جلسه کردن نبود. صبح بود که آمده بودند و همه‌جا را گشته بودند. حتی توی قوطی پودر عالیه خانم را بعد که پیرمرد را دیدیم می‌گفت:
ــ نشسته‌ای که یک مرتبه می‌ریزند و می‌روند توی اتاق خواب زنت و توی قوطی پودرش دنبال گلوله می‌گردند. این هم شد زندگی؟
و زندگی او همین‌طورها بود. من ظهر كه از درس برگشتم خبردار شدم كه پیرمرد را برده‌اند. عالیه خانم شور می‌زد و هول خورده بود و چه كنیم چه نكنیم؟ دیدم هرچه زودتر تریاكش را باید رساند. و تا عالیه خانم از بازار تجریش تریاك فراهم كند رختخواب پیچش را به كول كشیدم تا سر خیابان –و همان كنار جاده شمیران جلوی چشم همه وافور را تپاندیم توی متكا و آمدیم شهر– تا برسیم به شهربانی روزنامه‌های عصر هم درآمده بود. گوشه یكی از آن‌ها به فرنگستانی نوشتم كه قُبُل مَنقَل كجاست و رختخواب را دادیم دم در، ته راهرو و سفارش او را به خلیل مَلِكی كردیم كه مدتی پیش از او گرفتار شده بود و اجازه ملاقاتش را می‌دادند. در همان اطاق‌های ته راهرو مركزی. ملكی حسابی او را پاییده بود حتی پیش از آن‌كه ما برسیم پولی داده بود كه آن‌جایی‌ها خودشان برای پیرمرد بست هم چسبانده بودند و بعد هم، هر شب با هم بودند. اما پیرمرد نمی‌فهمید كه این دست و دل بازی‌ها یعنی چه. تا عمر داشت به فقر ساخته بود و حساب یك‌شاهی و صنار را كرده بود و روز به روز غم افزایش نرخ تریاك را خورده بود. این بود كه وقتی رهایش كردند و مَلِكی به فلك الافلاك رفت شنیدم كه گفته بود: 
عجب ضیافتی بود! اصلاً انگار به سناتوریوم رفته بود. به شكلی عجیب رمانتیك گمان می‌كرد زندان بی‌داغ و درفش اصلاً زندان نیست. 
همان در سال‌های 31 یا 32 بود كه ابراهیم گلستان یكی دوبار پاپِی شد چطور است فیلم كوتاهی از او بردارد و صدایش را كه چه گرم بود و چه حالی داشت - ضبط كند. دیدم بد نمی‌گوید. مطلب را با پیرمرد در میان گذاشتم. به لَیت و لَعَل گذراند. و بعد شنیدم كه گفته بود:
- بله انگلیس‌ها می‌خواهند از من مدرك...
و این انگلیس‌ها - گلستان بودند كه در شركت نفت كار می‌كرد كه تازه ملی شده بود و خود انگلیس‌ها همه شان با سلام و صلوات از آبادان به كشتی نشسته بودند...

(پیرمرد چشم ما بود / جلال آل‌احمد)


نقاشی از هانیبال الخاص

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌نوشت: خب یکی نیست بگه حاج عباس آقا! شما برو تکلیف اون مدالیو روشن کن که تقدیم کردی به خانواده‌ی شهدا بعدش اومدی ایران، ازت پسش گرفتن، یا حاج حسین! شما انصافاً سواد نگارش یک صفحه نامه‌ی اداری بدون غلط را داری که اومدی؟ تازه شانس آوردیم حاج رسول و داش حمید انصراف دادن و اسوه‌ی جودو هم رأی نیاورد... دیگر وقتی ورزش دست سرداران است خب حتماً شورای شهر هم باید دست المپیکی‌ها باشد...