غول چشم آبی، زن ریزاندام و یاس سفید
دل به زنی ریزاندام سپرد.
رؤیای زن، خانهای بود کوچک
با یاسِ سفید
در باغچهاش.
دیو، دیوانهوار عاشق بود.
دستانش برای کارهای بزرگ ساخته شده بود.
نمیتوانست خانهای کوچک بسازد
کوبهی دری را بزند
با یاس سفید
در باغچهاش.
او غولی بود چشم آبی
دل به زنی ریزاندام سپرد
زنی ظریف و ریزاندام.
زن خسته از قدمهای بزرگِ دیو
تشنهی آسودگی بود.
روزی "بدرود"ی گفت به دیو
و در آغوش مردی پولدار و کوچکاندام
به خانهای رفت
با یاس سفید
در باغچهاش.
حالا خوب میداند که برای دیو چشم آبی
و عشق او
در خانهای
با یاس سفید
در باغچهاش
نمیشود حتی گوری هم ساخت
(ناظم حکمت / ترجمه: احمد پوری)
نقاشی از ناصر اویسی
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پینوشت: واقعیتش این است که ساختن فیلمی که بیش از۷۰-۸۰ درصد وقت آن حول یک سوژه/بازیگر میگذرد، کار سختی است چه برای کارگردان و چه برای سوژه؛ آن هم با این همه محدودیت و بایدهای نانوشته. بگذریم از نمونههای موفقی مانند بههمین سادگی... حال اگر با تمام این مشکلات، بیدلیل فیلم را سیاه و سفید نمایش دهیم، نتیجه آشِ دلچسبی نخواهد شد...
