نامهی بیست و چهارم
این زمان گرفتاریهایمان خیلی زیاد است، و روز به روز هم ظاهراً زیادتر میشود. با این همه اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ اینطور در گرفتاریهایمان غرق نشویم و از یاد نبریم که قلب انسان بدون گریستن میپوسد و انسان بدون گریه سنگ میشود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامهی منظمی جهت گرستن داشته باشیم البته ندارم و نمیتوانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم که گهگاه "انتخاب گریستن" کنیم و همچون عزادارانی راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از آن میترسم، بسیار میترسم که باور به چیزی به نام "زندگی، مستقلِ از زندگان" آهسته آهسته ما را به جنگ خشونتی پایانناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بیرحمی در ذات زندگیست. بیرحمی هست حتی اگر بیرحم وجود نداشته باشد. این نکته بسیار خطرناک است حتی خطرناکتر از خودکشی.
چقدر خوشحالم که میبینم خیلیها که ما کلامشان را دوست میداریم، دربارهی گریستن حرفهایی زدهاند که به دل مینشیند. گمان میکنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همهی دردهای توست... و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است... و نویسندهی گمنامی را میشناسم که گفته است: زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن. عزیز من! هرگز لحظههای گریستن را به خنده وامسپار که چهرهای مضحک و ترحمانگیز خواهی یافت. شنیدهام که ونگوگ بیجهت میگریسته است. بیجهت! چه حرفها میزنند واقعاً! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او یقیناً بیجهت گریسته است.
به یادت هست زمانی در شهری مردی را یافتیم که میگفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوهبار و شاید شرمآوری داشت. پزشکی گفت: " نقصی است طبیعی در مجاری اشک" و یا حرفی از این گونه؛ و گفت که "در دل میگرید" که خیلی سختتر از گریستن با چشم است و گفت که برای او بیم مرگ زودرَس میرود. مردی که گریستن نمیدانست، این را میدانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنیدهام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمیدانستهاند. بگذریم این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسندهاش با گریه اشنا نبوده است. باری این نامه را دنبال خواهم کرد با زبانی سرشار از گریستن...
و اینک این جمله را در قلب خویش باز بگو: انسان، بدون گریه، سنگ میشود.
(نادر ابراهیمی / چهل نامهی کوتاه به همسرم)

photo: Hrvoje Polan / Getty Images
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پینوشتِ اولی: وُضو ز اشک بساز و نماز کُن به نیاز...
پینوشتِ سُفلی: سه چراغِ روشن برای فیلم حوض نقاشی... دیدن این فیلم به آنهایی که چند وقتیست اشک نریختهاند پیشنهاد میشود. معولاً بازی در نقشی نامتعارف برای بازیگران مشهور امری سختتر است چرا که تماشاگر با یک پیش زمینه وارد سالن سینما میشود حال آنکه برای پذیرش نقش جدید هر چه این پیش زمینه کمتر باشد بهتر است؛ اما دو بازیگر نقش اول آنقدر خوب بازی کردند که پس از گذشتن دقایق اولیه، همحسی مطلوبی با مخاطب برقرار میگردد. تأثیر گذارترین صحنهی فیلم به نظرم آنجایی بود که نگار جواهریان کُتلتی را برای گربه میآورد و قبل از آنکه آنرا به او بدهد فوت میکند تا مبادا دهان گربه بسوزد...
پینوشتِ مَرامی: اول ماه مه، روز جهانی کارگر گرامی باد... فینیتو