آفتابی مراست در دیدار
هر دَمَم، ساحری بر انگیزد
هر دم از اختری فروزانم
نغمهها شعلهرنگ میخیزد
از درونِ تنورِ سوزانم
لب به رازِ نهفته دوختن است
اندرین کلبهی سیهدیوار
هستیِ من، تمام سوختن است
هر دم از اختری فروزانم
نغمهها شعلهرنگ میخیزد
از درونِ تنورِ سوزانم
آفتابی مراست در دیدار
که مکدر نمیشود نگهاش
نور را جویم اندرین شبِ تار
سهروردی وَشَـم شهیدِ رهش
راز، بسیار و چارهام ناچارعمر را گر چه پای لنگ شده
لیک امید، میپرد گستاخ
گرچه دل بر حیات تنگ شده
آرزو راست لیک جاده فراخ
لب به رازِ نهفته دوختن است
اندرین کلبهی سیهدیوار
هستیِ من، تمام سوختن است
مرغزاری خوش است گیتی و من
چند گاهی در آن گُرازیدم*
خواستم عاشق بشر باشم
وَه ندانم، بر آن بَرازیدم
آز و ناز تو، مردِ میدان نیست
هرزه بادی به خیره راند تو را
هیچ پاداش خوشتر از آن نیست
خلق گر یار خویش خواند تو را.
(احسان طبری)

Vincent Van Gogh - Ward in the Hospital in Arles
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
* گُرازیدن: خرامیدن، به ناز راه رفتن
پیدانلود: بشنوید با صدای شاعر
+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 0:8 توسط بابک
|

