Fondling
ولی بچه شیطانی که هنوز جای کوچکی هم در سیر سریع هنر نیافته، هرچه هم فریاد گوشخراش لرزاناش را به ضدِ هنر، بنیادی اجتماعی که در طی قرنها نهاده شده، بلندتر سر بدهد چه میتواند از پیش ببرد.
فکری به خاطرم می رسد. اول تسلط یافتن بر آن. بعد نابود کردناش. همهی پردههایش را برگرفتن. تسلط یافتن بر آن. استاد شدن.
بعد ماسک آن را به کنار زدن، عریان و بیاعتبار کردناش. دوره جدیدی در روابطِ ما شروع میشود.
قاتل با قربانی بازیِ عشق را شروع میکند. اطمینان او را جلب میکند. مواظباش است او را تحت نظر دارد. مانند جنایتکاری از ترتیب وقتش سر در میآورد. دربارهی رفت و آمدهای روزانه اش تحقیق میکند، عاداتاش را بخاطر میسپارد، مکانهایی که توقف میکند، ملاقاتهایی که به عمل میآورد. بالاخره سر صحبت را با او باز میکند. با او ارتباط مییابد. حتی قدری با او خصوصی میشود. و برای آنکه مغلوبِ این دوستی نشود، برای آنکه سردی تیغه، خونسردی او را حفظ کند، پنهانی دشنه را نوازش میکند...
هنر و من بدین ترتیب دور هم میگردیم...
او مرا در جذبهی بی حدِ خود فرو میپوشاند، غرق میکند...
من، پنهانی کاردم را نوازش میکنم.
کاردی که بر حسب موقعیت چاقوی جراحی «آنالیز» به جایش خدمت میکند. برای مشاهده نزدیکتر تا زمانی که:
«لحظه آخرین عمل فرا برسد» برای «یک دورهی موقتی» الهه تاج برگرفته می تواند به درد «منافع مشترک» بخورد. او لایق آن نیست که نیمتاج بر سرش باشد.
ولی چرا بنیادش را برنمیکند.
چون بالاخره قدرتِ هنر یک وسیلهی عمل است و بی آن حکومت پرولتاریاری جوان برای انجام وظایفِ فوریِ خود هرگز تأثیر زیادی بر افکار و قلبها نخواهد داشت.
...ولی منظورهای قاتل منشانه من چه شده بود.
قربانی زیرک تر از قاتل از آب درآمده بود.
و در عین حیله ساختن قاتل، او جلادش را به خود میفروخت. او را محسور کرد، فریفت، عاشقِ خودش کرد و بعد برای مدتی طولانی بر او غلبه یافت.
بعد از اینکه تصمیم گرفتم «موقتاً» هنرمند بشوم با سر در آنچه که اثر هنری باید گفت، فرو رفتم.
و چون مغلوب شهزادهای شدم که سر فریفتناش را داشتم و «سوختم از آتشی که نیافروختم» هنگامی که برای یکی دو روز اجازه یافتم در اطاق کارم بنشینم و دو سه فکر کوچکی را یادداشت کنم که موافق طبیعت مرموز آن بود، گویی دنیا را به من دادند.
ساحتن رزمناو پوتمکین سرمستی واقعی آفرینش را به ما چشانید. آنکه یک بار چنین لذتی چشید دیگر هرگز به دلکندن از آن راضی نخواهد شد.
(سرگئی آیزنشتاین/ از مقالهی "چگونه کارگردان شدم" / ترجمه: منوچهر درفشه)

پوستر فیلم الکساندر نِوسکی