گردشِ ابدی

چون برای اَجَل، مجالم نبود
او از سر لطف به دیدارم ایستاد-
در کالسکه‌اش فقط ما بودیم
و جاودانگی.

آهسته می‌راندیم-
مرگ را شتابی در کار نبود،
و من به پاسِ نزاکتِ او
از کار و فراغتم هم دست شسته بودم.

از مدرسه گذشتیم، جایی که کودکان در گود
در زنگ تفریح، گرمِ کشمکش بودند.
از دشتِ خوشه‌های خیره گذشتیم
خورشیدِ غروب را پشتِ سر گذاشتیم.

شاید هم او ما را پشتِ سر گذاشت؛
شبنم‌ها سرد و لرزان بر تنم می‌نشست،
از آنکه بر تنم جز حریر و
بر سرم جز تور نبود.

برابر خانه‌ای درنگ کردیم
که به آماسی در زمین می‌مانست.
بامِ آن پیدا و ناپیدا،
کتیبه‌اش در خاک بود.

از آن زمان قرن‌ها گذشته است،
لیک انگار کوتاه‌تر از روزی است
که اول بار دریافتم
اسب‌ها سر به سوی ابدیت نهاده‌اند.

(امیلی دیکنسون/ ترجمه: سعید سعیدپور)


photo: Bruno Barbey
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی‌نوشت: با واسطه یا بی‌واسطه، چه تفاوتی می‌کند که من در چه حالم برای آن‌که نارنجی را دوست ندارد؛ حال دلفین‌ها را باید از دریا پرسید نه از مسافرانی که برای تفریح بر قایق سوارند و گاه گاهی شاهد بازی دلفین ها... "با این که بی‌تاب منی، بازم منو خط می‌زنی / باید تو رو پیدا کنم، تو با خودت هم دشمنی..."

ادامه نوشته

تربیت

مَثَل و اصلِ «دیه بر عاقله*»، اصل درستی است. اگر ما مردم را به حال خود واگذاریم، رفته رفته به اصل اقدم بر می‌گردند و زنجیرهای تربیت دیرین را می‌گسلند و به وحشی گری زمان دیرین، نیل می‌کنند. باید آن‌ها را به زنجیرِ محکمِ مصلحت بست و مهار آن‌ها را به سوی نوع اصلح کشید تا نگریزند. وای به ملتی که عنان آن‌ها را به گردنشان بیندازند. خاصّه ملتی بی‌تربیت و لاقید که خدا می‌داند چه از آزادی آن‌ها نشأت خواهد کرد...

(برگرفته از نامه‌ی ملک‌الشعرای بهار به مجتبی مینوی)



----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

*چنانچه یک یا چند نفر از افراد جمعیتی، مرتکب جرم یا عمل ناشایست شوند همیشه بر عاقل یا عقلای آن جمعیت خرده می‌گیرند و آنها را مسئول ارتکاب جرم می‌شناسند که نتوانستند مرتکبین را قبل از ارتکاب جرم دلالت و راهنمایی کنند و از ارتکاب اعمال ناشایست آنان قبل از بروز واقعه جلوگیری نمایند. در این گونه موارد حرفشان این است که «دیه بر عاقله» است. (سرچشمه)

چند نکته پیرامون عکس: البته همه‌ی بندهای آن جای صحبت دارد فراوان، ولی واقعاً معلوم نیست یک باسواد در معاونت اجتماعی نیروی انتظامی پیدا نشده؟! که این بَنِر خوش‌تیب را (که احتمالاً در تیراژ بسیار بالا توزیع شده) یکبار بخواند تا به جای "مواجهه"، "مواجه" توی چشم نخورد... بعد اینکه یکی نیست بگه آدم عاقلی! که این‌ها را بعد از کلی فکر کردن نوشتی، آخر شخص مورد نظر در هنگام مواجهه با مزاحمین چطور با "خانواده" و "اولیاء" مشورت کند؟! مثلاً به آقا (یا خانم) مزاحم بگوید: "ببخشید یه لحظه دست نگه دارین من شماره‌ی اولیامو بگیرم، ببینم چی میگن"... بند آخرم که شاهکار توصیه‌های پلیس در سطح جهان محسوب می‌شود، آفرین واقعاً. می‌گوید از "معاشرت" با افرادی که سن آن‌ها از شما خیلی بیشتر است بپرهیزید، خب از آن‌جایی که معاشرت با افرادی که هم‌ سن و سال هستند نیز به طریق اولی خودش یک مقوله‌ی آسیب‌زای دیگر است و اصولاً تمام فتنه‌ها از همان‌ جاست، بنابر این فقط بچه‌ها باقی می‌مانند که البته احوَط آن است که از "معاشرت" با اطفال نیز جز در مواقع ضرور پرهیز شود... فینیتو


قدش بالانشینِ مَسندِ ناز...

زلفِ پریشانش به یک تار موی
جمله‌ی اسلام پریشان کند
لیک ز عکسِ رخِ او ذرّه‌ای
بُتکده‌ها جمله پُر ایمان کند
(عطّار نیشابوری/غزلیات)


نقاشی از آیدین آغداشلو

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌نوشت: نوشتن پایان‌نامه اگه هیچ سودی هم نداشته باشه، حداقلش اینه که به تمام زوایا و خفایای مایکروسافت وُرد پی می‌بری و تازه می‌فهمی که قبلَنا چقدر وقتت الکی تلف شده و تازه اون نتیجه‌ای که می‌خواستی هم نمی‌گرفتی... اِندنوت و وُردِ عزیزم! یه عالمه دوستون دارم...

ماكسیم

تخت جمشید نمایشی بود كه ضمن آن رؤیاها و بلندپروازی‌های شاه آشكار شد. بسیاری از اشخاصی كه در آن هنگام درباره آن چیز نوشتند گفته‌ی كریستوفر مارلو را به خاطر آوردند كه: «چه شكوهمند است كه آدمی شاه باشد و در پرسپولیس پیروزمندانه سواری كند.» ولی از یك نظر این جشن‌ برای شاه پیروزی و از یك لحاظ نیز تا اندازه‌ای شكست بود زیرا در بسیاری موارد واقعیت‌ها با تصورات او كاملاً تطبیق نمی‌كرد.
نُه پادشاه، سه شاهزاده حاكم، دو ولیعهد،‌ سیزده رئیس‌جمهوری، ‌ده شیخ، دو سلطان همراه با انبوهی از معاونان رئیس‌جمهوری و نخست‌وزیران و وزیران خارجه و سفیران و دیگر دوستان دربار كه از نقاط مختلف جهان آمده بودند در تخت‌جمشید اقامت گزیدند.
شاه تصمیم گرفت قواعد تشریفاتی قرن نوزدهم را رعایت كند، بدین معنی كه ارشد‌ترین مهمان، دوست و متحدش هایله‌ سلاسی امپراتور اتیوپی، شیر یهودا باشد. پرزیدنت ژرژ‌ پمپیدو رئیس‌‌جمهوری فرانسه گفت: كه دعوت را نمی‌پذیرد مگر اینكه بالادست هایله‌ سلاسی و رؤسای كشورهای فرانسه زبان بنشیند. شاه زیر بار نرفت و پمپیدو در عین اوقات تلخی نخست‌وزیرش را به جای خود فرستاد. شاه هرگز پمپیدو را برای این اهانت نبخشید.
پادشاه و ملكه‌ی دانمارك نیز جزو مدعوین بودند. و همچنین پادشاهان اردن و بلژیك و پادشاه سابق یونان. ملكه انگلستان در جشن شركت نكرد و به جای خود شوهرش پرنس فیلیپ و دخترش پرنسس آن را فرستاد. پرنس برنهارد از هلند نمایندگی همسرش ملكه ژولیانا را بر عهده داشت. شاید نومیدكننده‌ترین خبر برای شاه این بود كه پرزیدنت نیكسون در جشن شركت نمی‌كند. (خانم نیكسون رئیس افتخاری كمیته امریكایی برگزاری جشن‌های 2500 ساله شاهنشاهی بود.)

اسپیرو اگنیو* معاون رئیس‌جمهوری نمایندگی ایالات متحده را برعهده داشت و از نظر تقدم، كلیه مدعوین به استثنای سفیر پكن بر او برتری داشتند. صرف‌نظر از مدعوین، همه چیز جشن را هم از پاریس آورده‌ بودند. در دشت خشك و مرتفع تخت‌جمشید اردوگاهی مركب از خیمه‌های گران‌بها بوسیله ژانسن دكوراتور فرانسوی برپا بود. مؤسسه‌ی ژانسن از چند دهه پیش تزئینات داخلی كاخ‌های سلطنتی را انجام داده بود: در 1920 در بلگراد، در 1953 آپارتمان‌های خصوصی ادوارد هشتم ( دوك ویندزر بعدی) در كاخ باكینگهام، ویلاهایی در كاپ دانتیب و آپارتمان‌هایی در خیابان پنجم نیویورك. سبك پاریسی كلاسیك ژانسن بسیار با مذاق شاه جور در می‌آمد. آرایشگران طراز اول از سالن‌های كاریتا و آلكساندر پاریس به تخت جمشید پرواز كردند. الیزابت آردن یك نوع كرم صورت تولید كرد كه نام آن را «فرح» گذاشت تا در جعبه‌های مخصوص به میهمانان هدیه شود. باكارا یك گیلاس پایه‌دار كریستال طراحی كرد، سرالین جایگاه‌های میهمانان را از روی سفال‌های قرن پنجم پیش از میلاد ساخت، ‌رابرت هاویلند فنجان و نعلبكی‌هایی ساخت كه فقط یك‌بار مورد مصرف مهمانان قرار می‌گرفت و پورتو یكی از بزرگترین تولید‌كنندگان ملافه و رومیزی فرانسه،‌ رومیزی‌هایی رسمی و ملافه‌های مهمانان را تهیه كرد. لان‌وَن اونیفرم‌های جدیدی برای كارمندان دربار تهیه كرد كه نیم‌تنه‌های آن به طرزی شكیل ولی نه زننده با بیش از یك كیلومتر و نیم نخ طلا دوخته شده بود. دوختن هریك از این اونیفرم‌ها نزدیك به پانصد ساعت كار لازم داشت. غذاهای ضیافت تخت‌جمشید را اصولاً رستوران ماكسیم تهیه كرد ولی چندین مؤسسه عمده‌ی فرانسوی و سویسی به آن كمک كردند. از یک سال پیش وزارت دربار ماكسیم را برای برگزاری این ضیافت بزرگ برای یكصد مهمان در وسط بیابان در نظر گرفته بود، مؤسسه مزبور مشغول تمرین و تدارك بود...

(آخرین سفر شاه/ ویلیام شوکراس/ ترجمه: عبدالرضا هوشنگ مهدوی)


IRAN. Persepolis. 27th of October 1971. Drinks are served before a gala dinner under a tent during the celebrations of the 2500 years of the monarchy. - photo: Abbas Attar

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

* اسپرو اگنیو (Spiro Agnew) معاون یونانیتبار ریچارد نیكسون رئیس جمهوری وقت آمریكا كه متهم به گزارش خلاف واقع درباره درآمدهای خود به اداره مالیات بر درآمد شده بود دهم اكتبر 1973، از سمت معاونت ریاست جمهوری كناره گیری كرد تا در دادگاه عادی تحت تعقیب قرار گیرد. اگنیو متهم بود كه 25 هزار دلار رشوه گرفته بود ولی این پول را به حساب درآمد خود نگذاشته بود تا مالیاتش را بپردازد!!. در این پرونده موضوع رشوه مطرح نبود، تنها به مسئله ندادن مالیات آن رسیدگی می شد زیرا كه مجازات دریافت رشوه كمتر از ندادن مالیات است. موضوع رشوه در پرونده دیگری تحت رسیدگی بود.
اگنیو یك كاسبكار بود كه وارد سیاست شده بود، نخست در حزب دمكرات فعالیت می‌كرد كه ناگهان به دمكرات‌ها پشت كرد و به جمهوری‌خواهان پیوست تا به پاداش این عمل، نامزد معاونت نیكسون در انتخابات سال 1969  شود. با این انشعاب در دمكرات‌ها، نیكسون برنده‌ی انتخابات شد زیرا كه گروهی از عوام‌الناس دمكرات به خاطر اگنیو به او رای داده بودند و ....
در پی جنجال اگنیو كه پدرش از یونان به آمریكا مهاجرت كرده بود، سال‌ها دقت می‌شد كه كاسبكارها و بیزینسمن‌ها و كسانی كه هردم به لباسی در می‌آیند نامزد ریاست جمهوری و معاونت او و حتی سناتوری و فرمانداری ایالت در آمریكا نشوند كه به جای منافع ملی، نفع شخصی خود را مقدم بدارند. (سرچشمه)

ادامه نوشته

عروسکِ کوکی

بیش از اینها، آه، آری
بیش از اینها می‌توان خاموش ماند
 
می‌توان ساعاتِ طولانی
با نگاهی چون نگاهِ مردگان، ثابت
خیره شد در دودِ یک سیگار
خیره شد در شکلِ یک فنجان
در گلی بیرنگ، بر قالی 
در خطی موهوم، بر دیوار
می‌توان با پنجه‌های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میانِ کوچه باران، تند می‌بارد
کودکی با بادبادک‌های رنگینش
ایستاده زیرِ یک طاقی
گاری فرسوده‌ای میدان خالی را
با شتابی پرهیاهو ترک می‌گوید
 
می‌توان بر جای باقی ماند
در کنارِ پرده، اما کور، اما کر
 
می‌توان فریاد زد
با صدائی سخت کاذب، سخت بیگانه
"دوست می‌دارم"
می‌توان در بازوان چیره‌ی یک مرد
ماده‌ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره‌ی چرمین
با دو پستانِ درشتِ سخت
می‌توان در بسترِ یک مست، یک دیوانه، یک ولگرد
عصمتِ یک عشق را آلود

می‌توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می‌توان تنها به حلِ جدولی پرداخت
می‌توان تنها به کشفِ پاسخی بیهوده، دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف
 
می‌توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد
می‌توان در گور مجهولی خدا را دید
می‌توان با سکه‌ای ناچیز ایمان یافت
می‌توان در حجره‌های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه‌خوانی پیر
می‌توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می‌توان چشم تُرا در پیله‌ی قهرش
دکمه‌ی بیرنگِ کفشِ کهنه‌ای پنداشت
می‌توان چون آب در گودالِ خود خشکید
 
می‌توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکسِ سیاهِ مُضحکِ فوری
در تهِ صندوق، مخفی کرد
می‌توان در قابِ خالی مانده‌ی یک روز
نقش یک محکوم، یا مغلوب، یا مصلوب را آویخت
می‌توان با صورتک‌ها رخنه‌ی دیوار را پوشاند
می‌توان با نقش‌های پوچ‌تر آمیخت
 
می‌توان همچون عروسک‌های کوکی بود
با دو چشمِ شیشه‌ای دنیای خود را دید
می‌توان در جعبه‌ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سال‌ها در لابلای تور و پولک خفت
می‌توان با هر فشارِ هرزه‌ی دستی
بی‌سبب فریاد کرد و گفت:
"آه ، من بسیار خوشبختم."

(فروغ فرخزاد / ازمجموعه‌ی تولدی دیگر )



Beauty in Jail - Victor Bezrukov
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی‌نوشت: دخترک گفت:
                - تو اون کتابِ سارتر رو خوندی؟
                - کدوم کتابشو؟
                - همون که... اسمش یادم نیست... همون که دوستِت اون روز گفت... اِسسس... استفراغ؟!؟
                - استفراغ چیه؟! [با خنده] نکنه منظورت تهوعه؟
از اون روز به بعد پسرک به تهوعِ سارتر می‌گفت استفراغ... اصلاً درستش همونی بود که اون می‌گفت. اگه می‌تونست برمی‌داشت تمام روی جلدها رو از "تهوع" می‌کرد "استفراغ"... (البته بعدها پسرک فهمید که اولین ترجمه این اثر دقیقاً عنوان استفراغ رو داشته!)


پی‌دانلود: شعر بالا با صدای فروغ (بخش‌هایی حذف شده است!)

پیوند


"مجهول ماندن" رنجِ بزرگِ روحِ آدمی است. یک روح، هر چه زیباتر است و هر چه "دارا"تر، به "آشنا" نیازمندتر است .عارفان که میگویند: "عشق و حُسن در اَزل با هم پیمان بسته‌اند" از اینجاست. این فلسفه‌ی شرقی آفرینش است. حتی خداوند نیز دوست دارد بشناسندَش. نمی خواهد که مجهول بماند. مجهول ماندن احساس تنهایی را پدید می‌آورد و دردِ بیگانگی و غربت را. هر انسانی کتابی است چشم به راهِ خواننده‌اش... به هر حال، یک انسان -اگر یک کتاب هم نباشد- یک "کلمه" هست و ناچار با کسی که معنی این کلمه را می‌داند احساسِ یک پیوندِ غریبی می‌کند...

(علی شریعتی/ در باغِ اُبسِـرواتوآر / جلد 13 مجموعه آثار)


headless - Thomas Leuthard
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی‌نوشت: به باد که امیدی نیست، مگر باران ببارد...

پیروزی

شهیدی که بر خاک می‌خُفت
سرانگشت در خونِ خود می‌زد و می‌نوشت
دو سه حرف بر سنگ:
"به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ...
که بر جنگ!"

(قیصر امین‌پور)



 Fallen North Vietnamese Soldier - Don McCullin
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی‌نوشت: نیما بچه‌ی اعماق است. باقرشهر یا همان باقرآباد. همان‌جایی که نزدیک پالایشگاه تهران است. پالایشگاه تهران نیز آنجایی‌ست که وقتی از پشت‌بام خانه به جنوب نگاه می‌کنی مشعل بلند آن را که آتشی جانانه دارد، می‌بینی. نیما دو هفته‌ای است که احساس درد در بدن دارد. نیما سرطان خون دارد...

خودکشی

نوشته‌ی زیر، تکه‌هایی از مقاله‌ی پشت دریاها شهری‌ست به قلم کامیار عابدی می‌باشد. وی مدتی را در ژاپن به تدریس زبان فارسی پرداخته و این مقاله حاصل حضور او در کشور آفتاب تابان است.

ماه دوم اقامتم در ژاپن است: یک روز قبل از ورود به کلاس سال اول، پسر بیست‌وپنج ـ شش ساله‌ای سر راهم قرار می‌گیرد. اجازه می‌خواهد که در کلاس شرکت کند. می‌گویم خواهش می‌کنم. پس از مدتی بیشتر با او آشنا می‌شوم. معلوم می‌شود که در رشته‌ای دیگر درسش را به پایان برده است. اما دلبسته‌ی دختری است که در رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی درس خوانده است. اکنون با فارسی‌خوانی‌اش می‌خواهد به او اثبات کند که دوستش دارد. دو ـ سه ماهی به کلاس می‌آید. تشویقش می‌کنم. سرانجام، روزی در آغاز نیم‌سال بعد با چهره‌ای سخت اندوه/محنت‌زده مطلبی را به من می‌گوید: دختر یاری دیگر برگزیده است. بعد از آن دو ـ سه باری می‌بینمش. اما یک‌باره غیبش می‌زند. امیدوارم به خودکشی دست نزده باشد!...
تبدیل نام بین‌المللی کشورمان از پرشیا (Persia) به ایران (Iran) کار پسندیده‌ای نبود. چراکه بار فرهنگی، سیاسی و اجتماعی پرشیا در اغلب زبان‌ها، از جمله زبان ژاپنی، یادآور همه‌ی تاریخ ماست. حاصل این کار ناپسند آن شده که بسیاری ایران را کشوری عربی می‌پندارند یا با عراق  (Iraq) اشتباه می‌کنند. کار ناپسند دیگر تبدیل غیررسمی نام بین‌المللی زبان کشورمان از پرشین (Persian) به فارسی (Farsi) است. در این تبدیل هم، همه‌ی بار تاریخی زبان ملی و منطقه‌ای فارسی در زبان‌های دیگر غایب است. به هر روی، تبدیل نام بین‌المللی کشور، گویا، به دستور صریح رضاشاه بود و تبدیل نام بین‌المللی زبان کشور، حاصل موج مهاجرت وسیع ایرانیان در دهه‌های ۱۹۸۰ تا ۲۰۰۰ میلادی به اروپا و آمریکای شمالی..
جوان‌های ژاپنی از آن‌چه در غرب می‌گذرد، آگاه‌اند. البته، به ویژه، از نظر پوشش تاثیرهایی از آن پذیرفته‌اند. روی هم رفته، به این نتیجه رسیده‌ام: کشوری که پدر‌بزرگ‌های‌شان را به زانو در آورد می‌پسندند. در مقابل، تا کنون جوانی را ندیده‌ام که مشتاق اقامت دائمی در غرب باشد، مشتاق سفر و آموختن چرا. نکته‌ی اخیر بی‌شک، ربط مستقیمی دارد با رفاه و امنیت نسبی در کشورشان...
دانشجویی اهل فوکویی (Fukui) برای‌ام از صخره‌ای در این شهر سخن می‌گوید. نام این صخره را «صخره‌ی خودکشی» گذاشته‌اند (شنیده‌ام در دو ‌ـ سه شهر دیگر هم چنین جاهایی وجود دارد). گویا جای وسوسه‌انگیزی برای خودکشی باشد! شخصی از اهالی شهر پیش‌قدم شده است و در آن‌جا نگهبانی می‌دهد تا مگر بتواند اقدام‌کنندگان به خودکشی را با گفت‌وگو منصرف کند. صحنه‌ای است بسیار غم‌انگیز، انسان‌دوستانه و البته، شاعرانه! در ژاپن هم میانگین طول عمر بالاست و هم آمار خودکشی. البته، شاید بهتر باشد که میان سنخ خودکشی در این کشور با نوع خودکشی در کشورهای دیگر فرق بگذاریم. چراکه خودکشی در ژاپن اجرای یک آیین است. با این همه، بعید است مشکل تقابل آن‌همه امید و این همه ناامیدی در ذهنِ «من»ِ ایرانی که خودکشی در کشورش، هم قبل و بعد از اسلام، کار نکوهیده بوده است، به این آسانی حل شود...

معبدی و انتظاری، سکوتی و ابدیتی: در هر شهر و ناحیه و دهکده‌ای می‌توان معبدی شینتویی یا بودایی یافت و دمی غنود. فضای اغلب معبدها به صورتی دل‌پذیر طراحی شده است. با پاکیزگی هر چه تمام‌تر هم نگهداری می‌شود. در موضوع دین/آیین ژاپنی‌ها، سهراب سپهری(۱۳۰۷-۱۳۵۹) به درستی بر این عقیده است که اندیشه‌ی ژاپنی به اصول جدی کنفوسیانیسم نرمی می‌بخشد و ریاضتِ کُشنده‌ی‌ هندی را بدل می‌کند به فراغتی دل‌پذیر...


Tokyo Story - director: Yasujiro Ozu

و اینک 2013...

Jingle bells, jingle bells,
Jingle all the way.
Oh! what fun it is to ride
In a one-horse open sleigh.
Jingle bells, jingle bells,
Jingle all the way;
Oh! what fun it is to ride
In a one-horse open sleigh.

Dashing through the snow
In a one-horse open sleigh
O'er the fields we go
Laughing all the way
Bells on bobtail ring
Making spirits bright
What fun it is to ride and sing
A sleighing song tonight!

Now the ground is white
Go it while you're young,
Take the girls tonight
and sing this sleighing song;
Just bet a bob-tailed bay
Two forty as his speed
Hitch him to an open sleigh
And crack! you'll take the lead.

(Author: James Lord Pierpont)

download


Confetti flies during countdown test in Times Square - Keith Bedford / Reuters

پندنامه

آسیابان:  بگو!
دختر:  او خواست مادرم را بفریبد.
زن:  چنین چیزی نیست.
دختر:  [به آسیابان] همسرِ تُرا.
سردار:  بر پادشاه ما ناروا مبند.
دختر:  او به تو شبیخون زد ای آسیابان.
سردار:  پادشاهِ ما؟
دختر:  زهر می‌پاشید!
آسیابان:  از این زن اندیشه‌ام نیست؛ زیرا پیش از این بارها به آغوش مردمان رفته است.
زن:  نامرد!
آسیابان:  بی‌خبر نیستم.
زن:  هر کس را مشتریانی است!
آسیابان:  همسایگان؟
زن:  اگر من نمی‌رفتم پس که نانمان می‌داد؟
دختر:  تو با پدرم چه بد که نکردی!
زن:  بد کردم که در سال بی‌برگی از گرسنگی رهاندمتان؟
موبد:  آه اینان چه می گویند؛ سخن از پلیدی چندانست که جای مزدا اهورا نیست. گاهِ آنست که ماه از رنگ بگردد و خورشید نشانه‌های سهمناک بنماید. دانش و دینم می‌ستیزند و خِرَد با مِهر؛ گویی پایانِ هزاره‌ی اهورایی است. باید به سراسرِ ایران‌زمین پندنامه بفرستیم.
زن:  پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای. ما مردمان از پند سیر آمده‌ایم و بر نان گرسنه‌ایم.

(مرگ یزدگرد - بهرام بیضایی)



سوسن تسلیمی در نمایی از مرگِ یزدگرد - کارگردان: بهرام بیضایی