... بر نمی‌گشتيم و به چشم‌هاشان نگاه نمی‌كرديم كه چطور راه رفتنمان را می‌پاييدند. می‌رفتيم همه‌ی‌ خانه‌ها را سر می‌كشيديم. به صورت فاحشه‌های‌ پير تف می‌كرد. دختری‌ پيدا می‌كرد و با او می‌رفت. صداش را از پشت در می‌شنيدم. به دختر می‌گفت «ازت خوشم می‌ياد.» دختر می‌خنديد و عاشور می‌گفت «می‌خوام بات عروسی‌ كنم.» و دختر باز می‌خنديد. آنقدر می‌گفت تا دختر ديگر نمی‌خنديد. از اتاق می‌آمد بيرون، با قيافه‌يی‌ كه خيال می‌كردی‌ باورش شده است. می‌رفت به خانم رئيسش چيزی‌ می‌گفت. خانم رئيس دادش در می‌آمد و فحش می‌داد. می‌رفت پاسبان می‌آورد. به پاسبان می‌گفت «می‌خواد دختره‌رو از راه به در كنه» باز فحش می‌داد و عاشور جواب نمی‌داد. با پاسبان می‌رفتيم. ناراحت می‌شد كه چرا جوابش را نداده بود.

(تابستان همان سال - ناصر تقوایی)


Pablo Picasso - The Young Ladies of Avignon