معمار
For if dreams die
Life is a broken-winged bird
That cannot fly.
Hold fast to dreams,
For when dreams go
Life is a barren field
Frozen with snow.
(Langston Hughes)

photo: Ted Aljibe
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اوایل دهدهی 40 بود. او معماری بود که همزمان با روی کار آمدن رضاخان در کودکی به تهران آمده بود. دروس مکتبی را بهخوبی میدانست. نوجوان که بود چندسالی کارگر ساختمان بود اما چون از حساب سر در میآورد به سرعت خود را بالا کشیده و اجرای عملیات ساختمانی را بهعهده میگرفت. معمار تازگیها با مهندسین و ملاکان حشر و نشر بیشتری پیدا کرده بود و به خانههای آنها رفت و آمد میکرد. زندگی آنها در مقایسه با خانهی سنتی دو طبقهی او که در هر کدام از طبقات، یکی از همسران او با بچههایشان زندگی میکردند تفاوتهای آشکاری داشت؛ اما آنچه که خیلی توجه معمار را بهخود جلب میکرد، مبلمان بود. او که در خانهاش نه از تخت خبری بود و نه از مبل، اینگونه نشستن جدید را خوشتر میداشت تا آنجا که بعد از چند ماه به صرافت آن افتاد که برای منزل خودش نیز مبلمان سفارش دهد، یک دست برای طبقهی اول و یک دست برای طبقهی دوم. این پدیدهی جدید در ابتدا با آن پارچهی قرمز و برجسته، کاملاً خودنمایی میکرد و شبها لبخند رضایتی بر لبان معمار مینشاند. با این همه از همان روز اول هر دو زن به چشم مهمان ناخواستهی بد قوارهای به آن مینگریستند و در دل، همان پشتی و تشک را به هزار دست مبلمان آنچنانی ترجیح میداند. تا اینکه یک روز که معمار طبق معمول به سر ساختمان رفته بود هر دو با هم تصمیم غریبی گرفتند که هیچکس جز خوشان دلیل واقعی آن را نفهمید. آنها ابتدا پارچههای مبلها را جدا کردند و سپس آنها را در حیاط خانه آتش زدند و بدین صورت، ترتیبات آمادهسازی رب گوجهی خانگی را فراهم آوردند. بعداً پارچهها را نیز ریز ریز کرده و چند بالش نرم و تُپُل به کلکسیون رختخواب خود اضافه نمودند. شب معمار به خانه برگشته بود اما هیچ نگفت؛ چند سالی بود که به این دست اقدامات همسرانش عادت کرده بود. تنها عکس العملش این بود که تا سی سال بعد یعنی تا دم مرگش، دیگر هیچگاه مبل نخرید...