مونس سه ماه کمک کرد به باغبان. درخت را با شیرِ زرین‌کلاه تغذیه می‌کردند. ماه دومِ بهار، درخت از هم باز شد. یک روز صبح دیدند درخت یکپارچه دانه شده است. بادی آمد. دانه‌ها را به آسمان سپرد. باغبان گفت:

- مونس حالا وقتش هست برَوی انسان بشوی.

مونس پرسید:

- می‌خواهم نور بشوم، چطور نور می‌شوند؟

باغبان گفت:

- آن روز که مقام تاریکی را دریابند. تو وحدت را درک نمی‌کنی، مثل همه‌ی آدم‌های متوسط. من به تو می‌گویم برو مقام تاریکی را دریاب، این اصل است. نور نشو که درشُدنی یکسویه است. دوستت را ببین؛ می‌خواست درخت بشود، شد. اکنون می‌تواند حرکت را از سر نو بیاغازد، تا میلیاردها سال دیگر، اندکی انسان بشود. اینک به تو می‌گویم به جستجوی تاریکی برو، به جستجو در تاریکی برو، در آغاز، به عمق برو، به ژرفا، به ژرفای ژرفا که رسیدی نور را در اوج در میان دستان خودت، در کنار خودت می‌یابی. آن همان انسان شدن است، برو انسان شو!

مونس در چشم هم‌زدنی دور خودش چرخید و به آسمان پرواز کرد. بادِ سیاهی او را می‌بُرد. آنی نکشید که در بیابان بود، یک بیابانِ بی‌انتها.
پس، از هفت سال گذشت و از هفت بیابان گذشت. خسته و تکیده بود و دیگر هیچ آرزویی نداشت. از تجربه پر می‌شد. این همه‌اش بود.
بعد از هفت سال به شهر رسید. شستشو کرد. لباسِ پاکیزه‌ای پوشید، رفت و معلم ساده‌ی مدرسه شد.

(زنانِ بدون مردان - شهرنوش پارسی‌پور)

Munis & Revolutionary Man - Shirin Neshat