فریاد
تهمینه را گویی تاب و توانی بیش نمانده، شوی را که سالیان درازی ست از دست داده و اینک خود را بر بالین ِ بی جان ِ یگانه حاصل زندگی اش حاضر می بیند، او مویه نمی کند بلکه فریاد بر می آورد و بیضایی در لا به لای همین فریاد هاست که گمشده ی خود، "زن ایرانی"، را بازمی نمایاند.... وی بار دیگر ، به مانند آرش، این بار اسطوره ی رستم را به زیر می کشد، و او را بر روی زمین در مقابل تهمینه قرار می دهد:
و فرزندِ من بودى و بیهوده جهان می گشتى،
تا بدانى فرزندِ کئى!
تو فرزندِ من بودى نَه پدرَت!
من بودم که تو را خواستم!
و خود را چون ناهیدِ آسمان آراستم!
من بودم که به شبستان او شدم
ــ با تَنى تَبدار و دلى بی تاب ــ
و گفتم دوستدارِ آن سهرابم که در توست!
مهربانى ــ چون کنیزى ــ چراغ در کف داشت.
مهربانى ــ چون کنیزى ــ راه روشن کرد.
جنگاورى که جنگاوران پیشِ وِى سپر افکندند
سپر افکند پیشِ من!
واج گویان آینه گرفت ــ که مَردُمی ام یا پَرى ــ
پیاپِى ــ سه بار ــ زبانَش گردید که: اى همهْ خوبى، از همهْ گیتى پناه به تو!
آه ــ مردان، شما چندین چه دروغید!
براى زنان سینه چاک می کُنید؛
و چون سینه چاکِ شما شدند، از سَرْ می رانید!
فرزند را نیکو می شمرید ــ نه براى خودَش ــ
که بزرگ داشتنِ نامِ شما!...
( سهرابکُشی - بهرام بیضایی)
