rira de santé

پژواکِ نیمه‌شب، تنها برای سالخورده‌ای است
که گنجش را در ترانه‌های مبتذل به باد می‌دهد
حتی این لحظه از شب هدر نرفته است
من آن‌دم به خواب می‌روم که دیگران بیدار شوند

می‌توانم آیا شیار عمر را بر گونه نشان دهم
و بگویم که چیزی را بهای جوانی نیست
از پسِ خیزِ دانه‌ها و گل‌ها
دنباله‌ی بی‌پایان بازتابها را بهایی نیست

از یک کلامِ صادق و چیزهای راستین
اعتماد، بی اندیشه‌ی بازگشت می‌رود
می‌خواهم که پاسخ دهند پیش از آنکه بپرسند
زان پس کسی به زبان بیگانه سخن نمی‌گوید.

و کسی نمی‌خواهد که بامی را لگد کند
شهرها را به آتش کِشد و از کُشته، پُشته سازد
چرا که همه‌ی واژه‌های سازنده، از آنِ منند
و زمان را چون چشمه‌ی تنها می‌قبولانند

باید خندید ولی از سر سلامت خندید
می‌خندند از برادری در هر زمان
با دیگران خوب خواهند بود آن‌گونه که هستند
و نیز با خود آن‌دم که بهرِ جلبِ محبت، دوستدار همند

لرزه‌های خفیف جای خود را به تلاطم می‌دهند
تلاطمِ شادیِ زیستنِ شاداب‌تر از دریا
و دیگر چیزی نمی‌گذارد که به این شعر شک کنیم
شعری که امروز می‌نویسم تا دیروز را بزدایم.

(تکه‌ی پایانی شعر گفتنِ همه چیز / پل الوآر / ترجمه: محمرضا پارسایار) 



Pal Szinyei Merse - A Field of Poppies
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی‌نوشت: بعد از دو سال و نیم، سفر به اصفهان. این‌بار نه برای درس و دانشگاه که برای عروسی یارانِ موافق. حلقه به نوبت در دستان عروس و داماد جوان جای می‌گیرد و هم‌زمان حلقه‌ی اشک نیز در چشمان من. خاطرات تلخ و شیرین به‌سرعت از ذهنم می‌گذرد و این پایانِ خوش در دیدگانم نمایان می‌گردد. آغاز مرحله‌ی جدیدی از زندگی مبارکتان باشد، نوش...

انعکاس‌پذیری

فرشته‌ی گران‌بار از نشاط، آیا تشویش را می‌شناسید،
خجلت و پشیمانی و گریه و ملال را
و وحشت‌های سر در گمِ آن شبانِ هولناک
که دل را می‌فشارد، همان گونه که کاغذی را مچاله کنند؟
فرشته‌ی گران‌بار از نشاط، آیا تشویش را می‌شناسید؟

فرشته‌ی گران‌بار از خوبی، آیا نفرت را می‌شناسید،
مشت‌های گره شده در تاریکی و اشک‌های زهرناک را،
بدان هنگام که انتقام، صلای دوزخی خود را در می‌دهد
و فرمانروای اراده‌های ما می‌گردد؟
فرشته‌ی گران‌بار از خوبی، آیا نفرت را می‌شناسید؟

فرشته‌ی گران‌بار از سلامت، آیا شب را می‌شناسید،
که سرتاسرِ دیوار‌های بلندِ خسته‌خانه‌ی آهکی رنگ،
چون از شهر به‌دَرشُدگان، پای‌کشان می‌گذرد،
خورشیدی کمیاب می‌جوید و لب‌ها را می‌جنباند؟
فرشته‌ی گران‌بار از سلامت، آیا شب را می‌شناسید؟

فرشته‌ی گران‌بار از زیبایی، آیا چین و چروک را می‌شناسید،
و بیم پیر شدن را،
و آن رنجِ پلیدِ خواندنِ وحشتِ نهانی از دلبستگی
در چشمان کسی که مدت‌ها چشمانِ حریصِ ما درآن خیره شده‌اند؟
فرشته‌ی گران‌بار از زیبایی، آیا چین و چروک را می‌شناسید؟

فرشته‌ی گران‌بار از سعادت و شادی و روشنی،
داوودِ محتضر اگر می‌بود1،
از بوی بدنِ جادوی تو شفا می‌طلبید،
اما من، ای فرشته، از تو نمی‌خواهم مگر دعا،
فرشته‌ی گران‌بار از سعادت و شادی و روشنی!

(شارل بودلر/ ترجمه: محمدعلی اسلامی ندوشن)


Vincent Vidal - Apollonié Sabatier

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

1- اشاره به داوود پیغمبر: " و داوودِ پادشاه پیر و سالخورده شده، هر چند او را لباس می‌پوشانیدند لیکن گرم ‌نمی‌شد * و خادمانش وی را گفتند 'به‌جهت آقای ما پادشاه، باکره‌ی جوان بطلبند تا به حضور پادشاه بایستد و او را پرستاری نماید و در آغوش تو بخوابد تا آقای ما پادشاه گرم بشود' * پس در تمامی حدود اسرائیل دختری نیکو منظر طلبیدند و اَبیشَکِ شونمیّه را یافته، او را نزد پادشاه آوردند * و آن دختر بسیار نیکومنظر بود و پادشاه را پرستاری نموده او را خدمت می‌کرد، اما پادشاه او را نشناخت* " (تورات/ کتاب اول پادشاهان/ باب اول/ آیه 1-4)

پی‌نوشت اول: کلمه‌ی "فرشته" در شعر به "مادام ساباتیه"، معشوقه‌ی بودلر (که در نقاشی دیده می‌شود)، دلالت دارد.

پی‌نوشت دوم: امروز برای دقایقی بازی فوتبال استقلال و پیکان را دیدم و متوجه چیز غریبی شدم. روی پیراهن استقلال سه تبلیغ تجاری به چشم می‌خورد (دو تا در پشت، یکی در جلو). درست است که می‌گویند سرمایه‌داری لجام گسیخته در کشورهای جهان سوم بیداد می‌کند. برای این امر می‌توان شاهدهای فراوانی را مثال زد: رشد بی‌رویه انواع مؤسسات مالی اعتباری، کاهش تولیدات داخلی، تعویق حقوق کارگران، رشد نرخ بیکاری، جلوگیری از  ایجاد هر نوع تشکّل صنفی، ساخت و ساز غیر اصولی، بی‌توجهی به مسائل زیست‌محیطی و... که کمکم در بین مردم نهادینه می‌شود و حساسیت نسبت به آنها کاهش یافته و در مواقعی به هنجار و نُرم تبدیل میگردد در صورتی که در کشورهای مهد سرمایه‌داری نهادهای مردمی اگرچه کج‌دار و مریز با این عوارض مقابله می‌کنند... سخن طولانی نشود، من به خاطر ندارم که مثلاً یک باشگاه باسابقه‌ی اروپایی دو تبلیغ تجاری روی پیراهن داشته باشد. غالباً اسپانسرهای باشگاه‌های ورزشی به صورت انحصاری هستند به‌طوریکه گاه نامِ بِرَند با نام باشگاه برای سا‌ل‌ها عجین می‌شود (منچستر یوناید و شارپ در دوران نوجوانی من اینچنین بودند). به هر روی این پدیده عجیب نیز مانند سایر پدیده‌های خارق‌العاده‌ی دیگر که در اینجا اتفاق می‌افتد، گویای اوضاع آشفته‌ی امروز ایران است؛ گفت که: هر دم از این باغ بری می‌رسد / تازه‌تر از تازه‌تری می‌رسد...  

مرگ، عشق، زندگی

پنداشتم که می‌توان ژرفا و بیکرانگی را
با غمِ سراپا عریان، بی‌تماس و بی‌صدا شکست
در زندانم که درهای بکری داشت
به‌سانِ مُرده‌ای معقول که مردن می‌دانست، دراز کشیدم
چون مرده‌ای که جز تاجِ فنای خود تاجی به سر نداشت
بر امواجِ پوچِ زهری
که به عشقِ خاکستر نوشیدم، دراز کشیدم
تنهایی، رنگین‌تر از خون می‌نمود

می‌خواستم تار و پودِ هستی از هم بُـگسلم
می‌خواستم مرگ را با مرگ قسمت کنم
دل را به پوچی و پوچی را به زندگی سپارم
هر چه را که هست بزدایم تا هیچ نباشد
نه پنجره‌ای باشد نه بخاری بر پنجره‌ای
به تمامی، نه چیزی در پیش و نه چیزی در قفا باشد
یخِ دستانِ به هم پیوسته را از میان بردم
چارچوبِ زمستانیِ شوقِ باطل زیستن را از میان بردم.

تو آمدی و آتش دوباره جان گرفت
تیرگی تن سپرد و سرمای فرودست ستاره‌باران شد
زمین از پیکر روشنت پوشیده شد
گویی که سبکبال شدم
تو آمدی، تنهایی شکست خورده بود
در زمین راهنمایی داشتم
می‌دانستم به کدام سو روم
خود را بیکرانه می‌انگاشتم و پیش می‌رفتم
فضا و زمان را به چنگ می‌آوردم

به سوی تو می‌رفتم
بی‌انتها به سوی نور می‌رفتم
زندگی را پیکری بود و امید، بادبان می‌افراشت
خواب لبریز از رؤیا بود و شب
نگاه‌های معتمد را به سپیده‌دم نوید می‌داد
پرتو دستان تو پرده‌ی مهر را می‌گشود
دهانِ تو از نخستین قطره‌های شبنم، تر بود
آرامشِ خیره جایگزین خستگی می‌شد
و من عشق را چون روز‌های نخستین می‌ستودم.

کِشت‌زاران را شخم زده‌اند و کارخانه‌ها درخشانند
گندم در امواجِ سترگ، آشیانه می‌سازد
خرمن و خوشه‌های انگور، شاهدانِ بیشمار دارند
چیزی ساده و چیزی غریب نیست
دریا در چشمِ آسمان یا در چشمِ شب است
جنگل، درختان را ایمنی می‌دهد
دیوار خانه‌ها پوستی مشترک دارند
و راه‌ها هماره از هم می‌گذرند

آدمیان برای تفاهم آفریده شده‌اند
برای دریافتنِ هم، برای دل به هم بستن
آنان را فرزندانی است که پدرانِ آدمیان می‌شوند
آنان را فرزندانی است بدون خانه‌ای یا کاشانه‌ای
که آدمیان را از نو می‌سازند
و طبیعت را و میهن‌شان را
میهنِ همه‌ی آدمیان را
میهن همه‌ی دوران را.

(پل الوآر)
(ترجمه: محمدرضا پارسایار)


  The walk to paradise garden - W. Eugene Smith

چون سایه زیستم

برای بابک رضایی،او که بی دریغ،
در هنگامه ی کوتاهی ِ سایه ها،
بخشندگی را مکرّر، معنا می کند.
1

در پس ِ نمایی هولناک زاده شدم
خوردم و خندیدم
خواب دیدم و شرمسار شدم
چون سایه زیستم
لیک توانستم که خورشید را بسرایم
خورشید تام را که نفس می کشد
درون هر سینه، در هر چشم
و آن قطره ی سادگی را که می درخشد از پس اشک.

(پل الوآر)


دیواری در دانشکده ی نساجی - عکاس: نگارنده

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

1- "کوتاهی سایه ها" بر دو معنا دلالت دارد: نخست از آنجایی که سایه نزدیکترین به انسان است، هنگامه ی کوتاهی سایه ها یعنی زمانی که یاران موافق کمیاب شده اند؛ اما در هنگام ظهر نیز سایه ها کوتاه ترینند، که بابک در این هنگام بی دریغ غذایش را قسمت می کند...

پی دانلود: Brahms -Clarinet Quintet Op.115-3