مواجهه (1)

شاندِل در فرودگاه اُرلی (Orly) به استقبال شاپــِل می‌رود، سپس هر دو با اتومبیل سیتروئن خاکستری رنگ، در جاده‌ی نمناک و باران خورده، و زیر آسمانی ابرآلود، به سمت پاریس حرکت می کنند. در ابتدا، سکوتی غمگین میان‌شان برقرار می‌شود، سکوتی که رد پای گِله‌ای سخت در سیمای شاپل و موج خفیفی از گونه‌ای خجالت زدگی در چهره شاندل، بیانگر آن است. گاه که چشم در چشم هم می‌نگرند، حکایتی از دوست داشتن (نه عشق) میانشان موج زده و گویی، در پی شکستنِ سکوت، این نگاه‌ها به روزنه‌ای دل بسته است تا غرق در اشک شود. گفت‌وگو میان‌شان آغاز می شود. این تنها اتومبیلی است که:«گویی هدفش آن نبود که مسافرانش را به مقصدی برساند، مقصدش در جایی دور از او نبود، مقصد اتومبیل در درون آن بود. سرمنزل این سفر خودِ کاروان بود. مسافران نمی‌رفتند تا به جایی برسند، می رفتند تا با هم باشند...».
آنها پس از چهار سالی که از آغاز سفرشان می‌گذشت، رنج ها، یأس ها و سختی های بسیاری را پشت سر نهاده و اکنون بر روی صندلی جلو سیتروئن نشسته و خود را «در انتهای همه‌ی سفرها، در پایان همه‌ی راه‌ها» می‌دیدند؛ هرچند پس از «با هم بودن» دیگر هیچ آبادی‌ای را نتوان تصور کرد... آن‌ها شب هنگام، و در آغازِ پاریس، وارد شهر می‌شوند. گفت و گویشان در خانه‌ی شاندل ادامه می یابد. شاپل دوست ندارد از گذشته حرفی به میان آید، شاندل هم مخالفتی ندارد، ولی سخن گفتن «از آن روزها و شب‌های سیاه و سخت و آن دلهره‌ها و تنهایی‌ها و سختی‌ها و آن رنج‌ها خوب است، لذت آور است، باید نشست و از همه آنها حرف زد، چه لذتی بزرگ تر از گفت و گو از رنج‌ها و غم‌هایی که دیگر نیست؟»
از همین جا که تلخ ترینِ خاطره‎ها رخ می‌نمایند، تردیدهای گذشته نیز باز می‌گردند. برای شاپل این که باز در کنار هم هستند، رؤیایی است، پرسش برانگیز است، آیا خوشبختی رو به سوی آنها کرده؟ یا همچنان سایه‎ای موهوم در تعقیب‌شان است؟ و می تواند این پیوند دوباره را بگسلد. به خاطر چهار سالی که در رنج گذشت چه باید کرد؟ باید عذر خواست؟ لحظه‌ای هر دو سکوت می‌کنند. سکوتی طولانی که به یکباره همه‌ی خاطره‌های تلخ گذشته را بر سرشان آوار می‌کند. شاپل لب به سخن گشوده و آن رنج‎ها را عزیزترین سرمایه‎های خود می خوانَد؛ زیرا او را در قلبش نشانده و وجودش را گداخته است. در تداخل دو آتشفشان، از احساس و گرمای دوست داشتن، از خودشان حرف می زنند، دوست داشته شدن در همان «منی» که هستند نه «منی» که باید باشند، از سوء تفاهم‌ها، و این که معنای دوست داشتن، اکنون و در آن لحظه برقرار شده و واقعیت دارد. شاپل ادعا دارد که پی به معنای دوست داشتن برده و نه سراغ «او» که به سراغ «خودش» در ویرانه‌ای به نام شاندل آمده تا به نظاره خویش بنشیند، خویشتنی که در عمق دل معشوق گم کرده بود. آمده تا پس از چهار سال، این غوغا، و این کشمکش را، پایان بخشد. اسمی هم برای این احساس نمی‌تواند انتخاب کند، و گویا همان سکوتِ شاندل بهترین گزینه است؛ این که در برابرش بنشینند و احساسش کنند، و دست‌ها را به روی لب‌های دست‌های یکدیگر بگذارند، مگر نه این که بعضی حرف‎ها را فقط دست‎ها می فهمند؟ کم‌کم، این زمزمه‎ها، آنان را به مواجهه با خویش می‌کشانَد و سپس سکوتی دوباره... سکوتی سنگین کــه اتاق را در بر می‌گیرد و به جایی می‌رسد که خود را از یکدیگر پنهان کنند... مرد با تصمیمی که به یک جان کندنِ دردناک می‌مانَد، به اتاق باز نمی‌گردد، در را گشوده، آرام، از پله‌ها پایین می‌رود... بیست سال بعد روزنامه‌ها خبر می دهند که شاندل پس از بیست سال زندان در سلول‎اش، تنها، مُرده، و وصیت کرده که همه‎ی آثار چاپ نشده‌اش را با او دفن کنند، اما شاپل، هیچ کس از سرنوشتش آگاه نشد... .

(برگرفته از مقاله‌ی نگاهی به داستان‌های گلی ترقی و علی شريعتی - موقعيت های مرزی نوشته‌ی محمد صادقی)



Two Trees - Victor Bezrukov
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی‌نوشت: کلاً آدم نباید نسبت به دور و بر و اطرافیانش بی‌خیال باشه (خودم که اصلاً با این جور آدما که غرورشون فیل رو هم فراری میده، حال نمی‌کنم)؛ حالا اینو در نظر بگیرین که آدم به خاطر یک حرکت مسخره که به نظر خودش مهم نبوده دو تا از بهترین دوستاشو ناراحت کنه... به زبون ساده همین‌جوری به دلایل مضحک و خنده‌دار یه اشتباهی بکنه و بعداً بفهمه که اُه‌ه اُه‌ه چه گندی زده... حالا تو اینجور مواقع آدم باید مثه یه بچه‌ی با‌شخصیت، شهامت اینو داشته باشه که عذر خواهی کنه تا مسئله حلّ و فصل بشه... اِهِممم، خب من الان می‌خوام از این تریبون به خاطر کاری که کردم رسماً از دو نفر دوستِ مذکور و مأنوس معذرت خواهی کنم و با تقدیم ترانه‌ی پُرسون پُرسون یه کم از دلشون دربیارم.

این دو روزِ دنیا مثل خواب و رویا گذرونه
با هم آشتی کنیم که باهار دوباره گل فشونه


  

Israel-Hamas: Open War

Israeli Interior Minister Eli Yishai on the operation in Gaza: "The goal of the operation is to send Gaza back to the Middle Ages. Only then will Israel be calm for forty years" – Haaretz



A wounded Palestinian girl lies on a hospital bed after an Israeli air strike in the northern Gaza Strip November 17, 2012 (Reuters / Ali Hassan
)


An injured Israeli baby is held by a security officer inside an ambulance at the scene where a rocket,      fired from Gaza, landed in the southern city of Kiryat Malachi November 15, 2012. (Reuters)
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی‌نوشت:

کمانی از ماهِ تیره
بر فرازِ دریای بی‌موج.

کودکانِ نازاده‌ی من
دنبال می‌کنند مرا.

"پدر، نرو! صبر کن!
جوان‌ترین‌مان جان داد!"

آویز می‌شوند به مردمِ چشمم.
خروس می‌خوانَد.

دریا، سنگ‌شده، می‌خندد،
آخرین موج‌خَندَش را.
"پدر، نرو!..."

فریادهای من
به خوشه‌ی سُنبل تبدیل می‌شود.

(فدریکو گارسیا لورکا، ترجمه: خسرو ناقد)


دریچه

بازو به دورِ گردنم از مهر، حلقه کن
بر آسمان بپاش، شرابِ نگاه را
بگذار از دریچه‌ی چشمِ تو بنگرم
لبخندِ ماه را.

(فریدون مشیری)


Marc Chagall - Lovers in the Moonlight
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌دانلود: Mendelssohn - Violin Concerto in E Minor 1st MV

خَشِ سیاه

اسطوره‌ی ضَحاک1 را همگان به خوبی می‌شناسند. اما بهرام بیضایی در اَژی‌دَهاک (=ضحاک)، پای این اسطوره را بر زمین می‌نهد و از نگاه او ماجرا را روایت می‌کند. اینجا اژی‌دهاک نه آن مظهر زشتی -که بر اثر بوسه‌ی ابلیس بر شانه‌هایش دو مار روییده‌اند- بلکه دهقان‌زاده‌ای ست که یامای پادشاه (=جمشید شاه2) بر کشتزارهای سرسبز او یورش برده و اژی‌دهاک -فرزندِ رنج زمین- بر شاه می‌توفد که در ازای آن سیلِ تازیانه‌ها بر او جاری می‌شوند و از همین جاست که غم درونی اژی‌دهاک و آه و کینه‌ی مردمان ستمدیده، منجر به پیدایش دو مارِ مخوف می‌گردد.

تِکّه‌ای از اژی‌دهاک:

آن روز که یامای پادشاه پا به زمینِ ما گذاشت، فراموشم باد! آن روز که پدرِ مرزبانم باده‌ی سرخ به او پیشکش کرد، و یامای باده نوشیده‌ی بسیار نوشیده، او را دو پاره کرد تا بنگرد که خون سرخ‌تر است یا باده. و مرا که به او گفتم اندوه بر تو باد. که خانه‌های ما را به اندوه آکندی، گفت تا تازیانه زنند؛ و تازیانه را پیش روی مردمِ کوی‌ها و برزن زنند. و مرا که می‌بُردند دیدم که خانه‌های از چوب ساخته‌ی خوب‌ساخته‌ی ما آتش گرفته بود.

ای شب تو سیاه‌تر ازهر شبِ دیگری، و دلی دیدم سیاه‌تر از سیاهی تو. و تازیانه‌ای سخت بلند به گونه‌ی ماری دهان گشوده، و دهانی به سوی من گشوده، و مردی تازیانه در مشت! روز بود. و آفتاب، بلند. و آسمان، کوتاه. و اندُهان، چیره. و مرد دست خود را بالا برد و دست او بالا رفت. و مرد دست خود را بالاتر برد و دست او بالاتر رفت. و تازیانه که در پنجه ی او بود به آسمان خَشِ سیاه کشید و خورشید که روشن بود روی پنهان کرد. مردمان با ترس بنگریستند- تند. و تاریانه فرود آمد-خون! و با فرود آمدنش آتشی درهزار رگ!

پس تازیانه بود و تن؛ و تن زیرِ تازیانه بود.

روز، دیدگانِ خود را بست. که اینک دل دیگر در سینه‌ی روز نمی‌تپید. و تازیانه‌ها فرود می‌آمد؛ بر پشتِ مردی که درد می‌کشید - گرچه نه از تازیانه‌ها و مردمی که گرد آمده بودند به یکدِگر می‌گفتند: این کیست که بر می‌آورد با هر خراش خروشی را؟ - دردمندان باید بر او بگریند! و خود می‌گریستند زیرا که از دردمندان بودند.

پس تازیانه بود و تن؛ و تن زیر تازیانه بود- و باژگونه‌ی آسمان غریوی داشت در مرگِ روز. و مرد تازیانه و دل از آهن داشت. من بنگریستم از پسِ تیرگی ودرد؛ ویامای پادشاه را دیدم که هشیار بود. بر من بنگریست ژرف و هشیار بود. اینک- او- مستِ هشیاری خود بود. و از شانه های من سرخ‌ترین خونِ من بر آمده بود. پس تازیانه بود و تن و تن زیر تازیانه بود. و آسمان بر لاشه ی روز چادری کشید سیاه. پس شب بود؛ و آوازِ مردِ مست! و چشمِ تازیانه دیگر تن را ندید؛ و دستِ تازیانه او را جست و نیافت. آنک زمین بخفت. و آسمان خواب رفته بود. و اینک در همه‌ی این گیهانِ به خواب رفته‌ی خاموشِ تنها منٍ اژدهاک با درد خود بیدار مانده بودم. و دلِ من با بی‌اشک‌ترین چشم می‌گریست. اینک سرخ‌ترین خونِ من، تنها آتشِ روشن در این دشتِ خاموش بود. من بر خود نگریستم که سخت می‌لرزم. من بر خود نگریستم که مارگونه به خود می‌پیچم.  از پا تا سر - من- خود را دیدم که درد داشت. و درد از پا تا سر در تنِ من می‌رویید. و درد در رگ‌های من می‌جوشید. و درد راه می‌جُست بیرون آمدن را. ناگهان من به خود پیچیدم؛ و همه ی کالبدم به خود پیچید. و من لرزیدم؛ و همه‌ی کالبدم به خود لرزید. و من خود را در خود فرو بردم؛ و من در من فرو رفتم. و آنگاه از من - ازگودنای هستیِ من- با نهیب و خشمی تیز، دود مار- کِشان خروش و غُـرّش سهم- سر زد؛ چون بیرون زدنِ دیوانه‌ی آتش و دو از دهانه‌ی خاموش‌ترین کوه! باری دو مار غَریوَنده از شانه‌های من بَرزد؛ سیاه و سرخ؛ که خون بود و درد بود. و من بنگرسیتم در خود و اشک فشاندم؛ که این مار کینه بود!

پس من اندیشیدم ژرف. به سرزمینی اندیشیدم دوردست و تُهی. و اندیشه‌ی من راه به سرزمینِ دوردست کشید. و من با کوهِ اندوهانم از زمینِ پُردرد برخاستم که مرا بر پشتِ خود نگه داشته بود. اینک باد در جنگل‌ها پیچید؛ خیزابه‌ها کناره‌ها را شکستند؛ آسمان غُـرّید؛ ابرها گریستند؛ گیتی به‌درد، روزِ دیگر زاد -و من به سوی سرزمین دوردست می‌رفتم.

و من به سوی سرزمینِ دوردست می‌رفتم تا مارهای درونم را به خاکِ تیره بسپارم. اینک پرنده‌ی آواز به اندوه خوانِ روز، از آشیانه بیرون پریده بود، و مردی که دلش به اندوه می‌تپید مارهای درونش را به سوی گورِ دهان گشوده‌ی سرزمینِ دور می‌بُرد. ای شب تو چه می‌پایی با خروشِ ابرهایت خشمگین؟ آن مرد با بارِ اندوهِ خود از راه‌های ناشناخته رفت. از زمین‌های به‌خواب رفته‌ی خاموش گذشت، و  از زمین‌های به‌خواب رفته‌ی خاموش گذشت. او همه‌ی راه را با اندوهِ خود سپَری کرد؛ و در راه آوازی جز به اندوه نخواند. رفت تا به سرزمینِ خشکِ دوردست رسید. او سرزمین دور را دید که گردِ تیره از پیشِ چشمِ خود می‌پراکنَد تا بر او نیک‌تر بنگرد؛ و دید که دهانِ گورِ دهان‌گشوده‌ی او، گشوده‌تر شد. مرد فریاد تلخ برآورد که ای گورِ ترسناکِ تهی! من خسته‌ای هستم اندوهگین، و آمده‌ام تا مارهای درونم را به تو بسپارم. اینک تو به من نیک‌تر بنگر و بنگر که زمینِ تو آیا مارهای مرا می‌پذیرد؟

گور ترسناک تهی دهان خود را گشود و گفت: من مارهای تو را بی‌تو نمی‌خواهم. من هیچ ماری را بی ماردوش نپذیرفته‌ام. و هیچ مردی نتوانسته‌ است مارهای درونش را پیش از خود به خاک بسپارد.

مرد فریادِ تلخ برآورد: ای گورِ ترسناکِ تهی! تو چرا مارهای مرا نمی‌پذیری؟ چرا مارهای مرا بی من نمی‌خواهی؟ آیا مارهای من برای همیشه بر دوشِ من خواهد ماند؟ و تو خسته‌ای را خسته‌تر از پیش بازمی‌گردانی؟

گورِ ترسناکِ تهی به خود پیچید؛ از زمینِ خشک، گردبادِ تیرگی بَرشُد، و شبِ سیاه برخاست. مرد بسیار گوش فرا داد؛ و هیچ پاسخی نشنید.

(سه برخوانی / اَژدَهاک - بهرام بیضایی)



قلعه‌ی ضحاک که در ارتفاع ۲۳۰۰ متری زمین، روی کوهی منفرد در شهرستان عجبشیر (ساحل شرقی دریاچه ارومیّه) جا خوش کرده است، قلعه ای  با بیش از ۳۰۰۰ سال قدمت، مهمترین یادگار اقوام مانایی و مادها به شمار میرود. نام عجیب و مخوف قلعه‌ی ضحاک از آنجا میآید که قدیمیهای هشترود عقیده داشتند ضحاک در این قلعه زندگی میکرده و کاوه‌ی آهنگر قیام خود را با ضحاک از همین منطقه آغاز کرده است! (لینک منبع)

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

1- ضحاک: در داستان‌های ملی ایران، کسی که بر جمشید شورید، او را از میان برداشت و هزار سال حکومت کرد. بر هر شانه‌ی او ماری روییده بود که خوراکشان مغز آدمیان بود. سرانجام کاوه مردم را بر او شورانید تا ضحاک را گرفتار کردند و در کوه دماوند به زنجیر بستند.

2- جمشید شاه: آخرین شاهِ پیشدادی در داستان‌های ملی ایران، مُلقب به جَم، که 650 سال پادشاهی کرد و در 300 سال نخست آن هیچ بیماری و مرگ نبود. سپس او گمراه و ستمکار شد و مردم به یاری ضحاک بر او شوریدند. او از ایران گریخت و مردم پس از 100 سال او را در نزدیکی دریای چین یافتند و با ارّه به دو نیم کردند. جمشید در اوستا اینگونه معرفی می‌شود: جمشید آن دارنده‌ی [گله] و رَمه‌ی خوب و شکوه‌مندترین کسی که در میان مردم زاییده شد؛ آن که چشمی خورشیدسان داشت؛ آن که در هنگامِ شهریاریِ خویش، جانوران و مردمان را بی‌مرگ و آب‌ها و گیاهان را نخشکیدنی، و خوردنی‌ها را نَـکاستَنی ساخت. در هنگام شهریاریِ جمِ دلیر، نه سرما بود و نه گرما، نه پیری بود و نه مرگ و نه رشکِ دیو آفریده. پدران و فرزندان، همه پانزده ساله می‌نمودند. (یـَسنا. هات 9)

* برای مطالعه‌ی بیشتر به مقاله‌ی بهرام بیضایی و مقوله‌ی اقتباس از اساطیر نوشته‌ی امیر کاوس بالازاده نگاه کنید.

هُشدار

برای  ستار بهشتی، او که ستاره شد

ای انسان!
به هوش باش که نَـگذری
حقیر و خوار
زیرِ آسمانِ خدا.
بگذار تا در تو رخنه کند
نور لطیفِ ستاره‌ها.
نگذار که افسوس و آه
آتش بیفکند به جانِ تو
آن‌گاه که با واپسین نگاه
وداع می‌کنی با ستاره‌ها.

در پایانِ راه
آرام نگیر در اعماقِ زمینِ سرد،
پرواز کن به سوی ستاره‌ها!
نزدیک شو به سرخی خورشید!
ابر شو!
و ببار بر زمینِ خشک؛
تا با مرگ تو کامل شود حلقه‌ی حیات.

(آنتون برامکو شیمیچ)
(ترجمه: خسرو  ناقد)


Untitled - Victor Bezrukov

روزِ پاییزی

پروردگارا، زمانش فرا رسیده است.
تابستانِ درازی را پسِ پشت نهادیم.
بیفکن سایه‌ات را بر ساعاتِ آفتاب
و یَله کُن بادها را
                      بر بیشه‌ها.

بفرمای که آخرین میوه‌ها برسند
بتابان بر ایشان دوباره آفتابِ دو روزِ جنوبی را
و شتابشان دِه به رسیدن
و پی‌ گیر
واپسین شیرینی را
                     در انگورِ پُر بار...

آنکه اکنون خانه‌ای ندارد،
دیگر خانه‌ای نخواهد ساخت.
آنکه اکنون تنهاست،
تنهائیش دیری خواهد پایید،
بیدار خواهد شد، خواهد خواند، و
نامه‌های بلند خواهد نگاشت
در معبرهای پُر درخت،
به هر سو
              پرسه خواهد زد،
هنگامی که برگ‌ها به هر سو روانند.

(راینر ماریا ریلکه)

(ترجمه: علی عبداللهی)



Vasily Fedosenko / Reuters

دور باد سایه‌ی شومِ جنگ...

باراک حسین اوباما، در سِمَت خود باقی ماند، تا ما در این سوی دنیا، اندکی خوش‌تر روز را به شب برسانیم...



Alana Evert votes with her two-year-old daughter in Toledo, Ohio.
Jeff Kowalsky / EPA

 Jose Cabezas / AFP



Joe Raedle / Getty Images

مونس

مونس سه ماه کمک کرد به باغبان. درخت را با شیرِ زرین‌کلاه تغذیه می‌کردند. ماه دومِ بهار، درخت از هم باز شد. یک روز صبح دیدند درخت یکپارچه دانه شده است. بادی آمد. دانه‌ها را به آسمان سپرد. باغبان گفت:

- مونس حالا وقتش هست برَوی انسان بشوی.

مونس پرسید:

- می‌خواهم نور بشوم، چطور نور می‌شوند؟

باغبان گفت:

- آن روز که مقام تاریکی را دریابند. تو وحدت را درک نمی‌کنی، مثل همه‌ی آدم‌های متوسط. من به تو می‌گویم برو مقام تاریکی را دریاب، این اصل است. نور نشو که درشُدنی یکسویه است. دوستت را ببین؛ می‌خواست درخت بشود، شد. اکنون می‌تواند حرکت را از سر نو بیاغازد، تا میلیاردها سال دیگر، اندکی انسان بشود. اینک به تو می‌گویم به جستجوی تاریکی برو، به جستجو در تاریکی برو، در آغاز، به عمق برو، به ژرفا، به ژرفای ژرفا که رسیدی نور را در اوج در میان دستان خودت، در کنار خودت می‌یابی. آن همان انسان شدن است، برو انسان شو!

مونس در چشم هم‌زدنی دور خودش چرخید و به آسمان پرواز کرد. بادِ سیاهی او را می‌بُرد. آنی نکشید که در بیابان بود، یک بیابانِ بی‌انتها.
پس، از هفت سال گذشت و از هفت بیابان گذشت. خسته و تکیده بود و دیگر هیچ آرزویی نداشت. از تجربه پر می‌شد. این همه‌اش بود.
بعد از هفت سال به شهر رسید. شستشو کرد. لباسِ پاکیزه‌ای پوشید، رفت و معلم ساده‌ی مدرسه شد.

(زنانِ بدون مردان - شهرنوش پارسی‌پور)

Munis & Revolutionary Man - Shirin Neshat

خَرسو

مهمترین رودخانه‌ای كه در جنوب سلسله كوههای کارپات راه می‌افتد و مملكت اروپایی را طی می‌كند (= سوئیس و آلمان و كرواسی و یوگسلاوی و اتریش و هَنگری (5/7 درصد) و صربستان (ده درصد) و بلغارستان (52 درصد) و رومانی (29 درصد) و بالاخره به دریای سیاه می‌ریزد و كاری به سر خاك اروپا می‌آورد كه به قول من در كتاب «از پاریز تا پاریس» یك وجب خاك بی‌درخت و سبزه و چمن باقی نمی‌گذارد كه یك خر در آن بتواند به راحتی یك «خرغلت» بزند و بالنتیجه قاره اروپا را به آبروی جنگل و چمن به اسم قاره سبز و مورد غبطه مردم زرد و سیاه و تمام مردم دنیا قرار داده است و این همان رود دانوب است كه یك وقتی داریوش بزرگ هم در آن كشتی رانده و مجموعاً بیش از 2888 كیلومتر طول دارد.1




Karl Merz - Course of the Danube

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌نوشت: وقتی رضاشاه بر لرستان تسلط یافت، امیر احمدی یا خزاعی، خوانین لُر را جمع كرد كه با سردار سپه آشنا شوند. خانِ لر (شاید غضنفر؟) كه در صدر صحبت قرار گرفته بود، شروع به معرفی صفِ خوانین كرد: «بنده غضنفرخانِ كلانتر رئیس ایل، این هم پسرم خَرسو (خسرو)، آن هم ماشین فورد كه تازه خریده‌ام. بقیه هم داخلِ آدم نیستند...» و بدین طریق معرفی صفِ طولانی تمام شد!2


1،2 - نقل از مقاله‌ی كوهها با هم‌اند و تنهايند نوشته‌ی دکتر باستانی پاریزی

حیثیت این باغ...

برخیز که غیر از تو مرا دادرَسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنجِ سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و بازپَسی نیست

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما
آن سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست

امروز که محتاج تواَم، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودنِ ناب است
وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست

(اردلان سرفراز)

*****

ترانه‌ی زیر بر اساس غزل فوق ساخته شده.1
اردلان سرفراز ذیلِ ترانه نوشت:
به یاد و با الهام از شاعر همیشه‌ی مردم و همیشه در یاد، هوشنگ ابتهاج (سایه) که با غزل‌های ناب و ماندگارش، غزل را به بُعد چهارم رساند.


مُحتاج
به هوشنگ ابتهاج (سایه‌)ای که به نور پیوست

امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست
در من نفسی نیست، نفسی نیست
در خانه کسی نیست
نکن امروز را فردا
بیا با ما که فردایی نمی ماند
که از تقدیر و فالِ ما
در این دنیا، کسی چیزی نمی‌داند

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می‌خورم اما
در تو شده ام گم به من دسترسی نیست

نکن امروز را فردا
دلم افتاده زیر پا
بیا ای نازنین ای یار
دلم رو از زمین بردار

در این دنیای وانفسا
تویی تنها ، منم تنها
نکن امروز را فردا، بیا با ما ، بیا با ما
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست
در این دنیای ناهموار
که می بارد به سر آوار
به حالِ خود مرا مگذار
رهایم کن از این تکرار

آن کهنه درختم که تنم غرقه‌ی برف است
حیثیتِ این باغ منم
خار و خسی نیست.

(اردلان سرفراز - الگاور، پرتغال، 1371)      

 

دانلود ترانه‌ی محتاج با صدای ابی و آهنگسازی و تنظیم فرید زُلاند

 

Solaris - Director: Andrei Tarkovsky
--------------------------------------------------------------------------------------------------
پی‌نوشت: درست یادم نیست که به مدرسه می‌رفتم یا نه، آنچه به روشنی در ذهنم نقش بسته، نوارِ مکسول نود دقیقه‌ای بود که جدیداً در خانه به چشم می‌خورد و برای چند ماهی رو‌ی ضبط و پخش دو بانده‌ی سونی که آن هم به تازگی به جمع لوازم خانگی پیوسته بود، قرار داشت. صحبت از سا‌ل‌های اولیه‌ی دهه‌ی هفتاد است و نوار کاست فوق الذکر مخلوطی از ترانه‌های اخیر ابی و داریوش بود. شب مرد تنها (شبی با خیال تو هم‌خونه شد دل...)، محتاج، سرکلاس نقاشی (خورشید خانم چارقد مشکی نمی‌خواست...) و سبد سبد (دوسِت دارم سبد سبد)... تمام لذتِ سبد سبد در این بود که پس از این سه ترانه قرار داشت و نوار بارها پخش می‌شد و ناخودآگاه در من می‌نشست. سال‌ها بعد کسی در گوشم خواند: "تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود/ دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست" و مرا بُرد به کودکی و ملودی این ترانه در یادم چرخید و قس علی هذا... اکنون نه نوار مکسول هست، نه پخش سونی و نه آنکه تا آینه رفت؛ تنها خاطره‌ای به‌جاست...


1- تمامی جملات نقل از کتاب از ریشه تا همیشه گزیده‌ای از سروده‌های اردلان سرفراز