کسوفٍ آنتونیونی
بعد از پیدایش موج نئورئالیست های ایتالیایی پس از جنگ دوم جهانی، در دهه ی شصت رفته رفته این موج دچار رکود شده و از دل آن افراد برجسته ای چون فلینی، آنتونیونی، پازولینی، برتولوچی، دسیکا و ... هر یک به سبک خود سینمای ایتالیا/جهان را با افق های جدیدی آشنا ساختند. از این میان در بین سال های 60-62 آنتونیونی سه فیلم ماجرا، شب و کسوف را ساخت که هر سه از شاهکار های سینمای مولف به حساب می آیند.
فیلم کسوف با پایان یک رابطه آغاز و در انتها با پایان رابطه ای دیگر ختم می شود. آنچه در بین می آید بازتاب حالات و درونیات نسل جدید بعد از جنگ، سیستم اقتصادی/اجتماعی و نقدی بر از خود بیگانگی و سر در گمی جامعه ی ایتالیاست. ویتوریا (مونیکا ویتی)، در ابتدای فیلم از نامزدش جدا می شود (نمی دانیم چرا). مادر ویتوریا پول هایش را از طریق پسری به نام پی یرو (آلن دلون)، در بورس صرف خرید سهام می کند که این امر موجب آشنایی ویتوریا و پی رو شده و منجر به آغاز رابطه ی جدیدی می گردد. در صحنه های مربوط به بورس، آنتونیونی انتقاد تیز خود را نسبت به این سیستم اقتصادی بیان کرده و به بهترین شکلی بازیچه قرار گرفتن انسانها توسط پول را نمایش می دهد. اتفاقا ویتوریا به شدت از بورس نفرت دارد ولی پییرو از همین طریق پول سازی می کند.
اما آنچه این فیلم را به یک شاهکار بدل می کند، نمایش بحران رابطه بین ویتوریا و پییرو از طریق سینمای ناب است. فیلم دارای دیالوگ های زیادی نیست و خوشیها و مجادلات این دو بیشتر از طریق کلوزآپ چهرهها قابل دریافت است. فیلم برندهی جایزهی ویژهی هیات داوران در فستیوال کن 1962 شد. نکتهی جالب اینکه 7 دقیقهی پایانی فیلم به دلیل قابل فهم نبودن در هنگام اکران در آمریکا حذف شد.
روز است. گردشگاهی در بخش نوساز شهر رم. در پشت آن زمین مسابقهای است و اطرافش پوشیده از گُل. خانههایی با معماری جدید، و میلههای منحنی چراغ. پییرو و ویتوریا روی چمن دراز کشیدهاند. پییرو سرش را بلند می کند و به اطراف نگاهی میاندازد.پییرو: احساس میکنم توی یه سرزمین بیگانهام.
ویتوریا: عجیبه. من هم وقتی با تواَم همین احساس رو دارم.
پی یرو با تعجب به او نگاه میکند.
پییرو: یعنی با من ازدواج نمیکنی؟
ویتوریا می نشیند.
ویتوریا: من اصلاً جای خالیِ ازدواج رو احساس نمیکنم.
پیرو: چطور میتونی جای خالیشو احساس کنی؟ تو که تا به حال ازدواج نکردهای.
ویتوریا: نه، منظورم این نبود.
پییرو: من واقعا تو رو درک نمی کنم. [مکث] نامزد سابقت درکت میکرد؟
ویتوریا: تا وقتی به همدیگه علاقه داشتیم همدیگه رو درک میکردیم. چیزی بین ما نبود که درک نکردنی باشه.
پییرو به ویتوریا مینگرد و گویی میخواهد افکار او را بخواند.
پییرو: یه چیزی رو به من بگو. فکر می کنی ما با هم دووم بیاریم؟
ویتوریا: نمیدونم، پی یرو.
پییرو: باز هم شروع کردی. تنها چیزی که مرتب میگی اینه "نمیدونم، نمیدونم". پس چرا با من هستی؟
ویتوریا لحظهای تردید می کند. بعد وقتی می خواهد چیزی بگوید پییرو حرف او را قطع میکند.
پییرو: به من نگو که نمیدونی.
لحظهای سکوت می شود.
ویتوریا: ای کاش دوستت نداشتم... یا بیشتر دوستت داشتم.
پییرو به او نگاه میکند و منظورش را نمیفهمد.


All photos : L'Eclipse - director: Michelangelo Antonioni
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پینوشت 1: قسمت آبی رنگ نقل از فیلنامهی کسوف، ترجمهی محمد رضا جولایی، نشر نیپینوشت 2: another piece of script
?And what did you do last night
?Why do we ask so many questions
.Two people shouldn't know each other too well if they want to fall in love
.But then maybe they shouldn't fall in love at all
پینوشت 3: هیچ فکر نمیکردی، روزی برسه که مثه یه غریبه از کنارش بگذری. لبخندی و سلامی و جوابی، بی هیچ مکثی یا نگاهی. فینیتو.