من تا آن زمان فیلمی از سرخ‌پوست‌ها ندیده بودم، همان فیلم‌هایی که درآن ، زن‌ها کلاهِ لبه‌پهن به سر می‌گذارند و موهای بافته‌شان را روی سینه می‌ریزند. آن روز من هم موهایم را بر خلاف معمول که پشت سرم جمع می‌کردم، بافته بودم، البته حالا دیگر از آن موها خبری نیست. بافه‌ی بلند موها را روی سینه‌ام می‌ریزم، درست مثل زن‌های توی فیلم‌ها که هیچ‌وقت ندیده بودمشان. بافه‌ی موهایم شبیه بچه‌هاست. از وقتی که این شاپو* نصیبم شده، برای اینکه آن را راحت به سر بگذارم، دیگر موهایم را جمع نمی‌کنم. موهای خوابیده را بیشتر می‌پسندم، این‌طور کمتر به چشم می‌آید. موهایم را هر شب شانه می‌کنم و قبل از خواب همان‌طور که مادرم یادم داده، می‌بافمشان. موهای انبوهم نرم‌اند، محزون هم هستند، به مسِ تافته می‌مانند و تا کمرم می‌رسند. اغلب می‌گویند که قشنگ‌ترین چیزی که دارم همین موهاست و معنایش برای من این است که زیبا نیستم. این موهای نظر برانگیز را بعدها، پنچ سال پس از ترکِ مادرم، وقتی بیست و سه ساله شدم در پاریس کوتاه کردم. به سلمانی گفتم: کوتاه کنید. او هم بی‌درنگ همه را کوتاه کرد. هنگام چیدنِ موهای پشتِ گوش و گردنم، قیچی سرد پوست گردنم را خراش داد. موها ریخته شده بود روی زمین. از من پرسید که اگر بخواهم می‌تواند جمعشان کند و برایم بریزد توی پاکت. گفتم نه. بعد دیگر کسی به من نگفت که موهای قشنگی دارم، بهتر بگویم دیگر هیچ‌کس چیزی در این‌باره به من نگفت، آن‌طور که قبلاً می‌گفتند، قبل از کوتاه کردن موها. بعدها اغلب می‌گفتند: چه نگاهِ قشنگی دارد، لبخندش هم قشنگ است.

(عاشق/ مارگریت دوراس/ ترجمه:قاسم روبین)


Angela Moulton - girl with braid in hat

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

* واژه‌ی فرانسَوی به معنای کُلاه.