مُکَرَّم

نقل است که يک روز می‌گذشت با جماعتی. در تنگنای راهی افتاد و سگی می‌آمد . بايزيد بازگشت و راه بر سگ ايثار کرد تا سگ را باز نبايد گشت. مگر اين خاطر به طريق انکار بر مريدی گذشت که حق تعالی آدمی را مکرَّم گردانيده است و بايزيد سلطان‌العارفين است؛ با اين همه پايگاه - و جماعتی مريدان - راه بر سگی ايثار کند و بازگردد، اين چگونه بُوَد؟ شيخ گفت: ای جوانمرد! اين سگ به زفانِ حال با بايزيد گفت: در سبق‌السبق از من چه تقصير در وجود آمده است و از تو چه توفير حاصل شده است که پوستی از سگی در من پوشيدند و خلعتِ سلطان‌العارفين در سر تو افگندند؟... اين انديشه در سرِ ما درآمد تا راه بر او ايثار کردم.

(تذکرة الاولیاء)




photo: Christopher Furlong

نوبت

و اندر حکایات مشهور است که چون غلامِ خلیل با این طایفه عداوتِ خود ظاهر کرد و با هر یک دیگرگونه خصومتی پیش گرفت، نوری و رَقّام و بوحمزه را بگرفتند و به دارالخلافه بردند. و غلامِ خلیل گفت: "این قومی‌اند که از زَنادقه‌اند. اگر امیرالامؤمنین به کُشتنِ ایشان فرمان دهد، اصلِ زنادقه متلاشی شود - که سرِ همه این گروه‌اند. و اگر این خیر بر دست وی برآید، من او را ضامنم به مُزدی بزرگ."
خلیفه، در وقت، بفرمود که گردن‌های ایشان بزنند.
سیّاف بیامد و آن هر سه را دست بربست. چون قصدِ قتلِ رقّام کرد، نوری برخاست و به جایگاه رقّام بر دستگاه سیّاف بنشست، به طَرَبی و طوعی1 تمام.
مردمان عَجَب داشتند.
سیّاف گفت: :ای جوانمرد، این شمشیر چنان چیزی مرغوب نیست که به این رغبت، پیشِ این آیند که تو آمدی. و هنوز نوبت به تو نرسیده است."
گفت: "آری. طریقتِ من مبنی بر ایثار است و عزیزترین چیزها زندگانی است. می‌خواهم تا این نَفَسی چند، اندر کار این برادران کنم - که یکی نَفَسِ دنیا بر من دوست‌تر از هزار سال آخرت است. از آن‌چه این سرای خدمت است و آن سرای قُربَت است. و قربت به خدمت یابند."
این سخن صاحب‌بَرید2 برگرفت و به خلیفه رفت. و خلیفه از رقّتِ طبع و دقّت سخن وی اندر چنان حال متعجّب شد و کس فرستاد که "اندر امرِ ایشان توقّف کنید!"

(تذکرة الاولیا / عطّار نیشابوری)


Georgia O'Keeffe - Goats Horn with Red

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

1- طوع: فرمانبرداری
2- صاحب‌بَرید: کسی که وقایع هر جایی را که در آن بوده می‌نوشت و برای پادشاه می‌فرستاد.

بارانِ پاییزی

و گفت:
به صحرا شدم ، عشق باریده بود. و زمین تر شده بود؛ چنانکه پای مردم به گِلزار فرو شود، پای من به عشق فرو می‌شد.

***

نقل است که مُنکری به امتحان پيش شيخ آمد و گفت : فلان مساله بر من کشف گردان. شيخ، آن انکار در وی بديد، گفت: به فلان کوه غاری است. در آن غار يکی از دوستان ماست. از وی بپرس تا بر تو کشف گرداند. برخاست و بدان غار شد. اژدهايی ديد عظيم سهمناک، چون آن بديد بيهوش شد و در جامه نجس کرد، و بی خود، خود را از آنجا بيرون انداخت، و کفش در آنجا بگذاشت. و همچنان بازبه خدمت شيخ آمد، و در پايش افتاد و توبَت کرد. شيخ گفت: سبحان الله! تو کفش نگاه نمی توانی داشت از هيبت مخلوقی؛ در هيبت خالق چگونه کشف نگاه داری؟ که به انکار آمده‌ای که مرا فلان سخن کشف کن!

(هر دو تکّه از تذکرة الاولیا، ذکر بایزید بسطامی - اثر عطّار نیشابوری)


photo by Albert Tam