با همهی خری...
در بازار تهران میرفتم. گوش و چشمم از هیاهوی مردم و آمد و شد چارپایان پُر بود. در آن میان خری دیدم که جوالِ سنگینی سیب درشت بر پشت داشت، و با گردن برافراشته آهسته و با وقار میگذشت. و خربان از پی او به آواز بلند و شیرین میخواند:
"سیب آی دماوندی... سی شی میدم یه چارک، بابا جون!"
تا آنکه هر دو بر دکان عطاری درنگ کردند، و مرد چند تکه قند گرفت و به ناز، یک یک در دهان خر گذاشت. خرک هم با چشمان خندان به شیرینی هر چه بیشتر آن را زیر دندانهای سفید و دراز خود سایید. چهرهاش، با همهی خری، چندان شاد بود و گرمی لذتش چنان بیغش و دلانگیز مینمود، که بدبختانه هنوز نمونهای از آن در زندگی مردم تنگروزی ایران ندیدهام. و در خویشتن از همه کمتر...
(م ا بهآذین / نقش پرند)

photo: Thomas Leuthard
"سیب آی دماوندی... سی شی میدم یه چارک، بابا جون!"
تا آنکه هر دو بر دکان عطاری درنگ کردند، و مرد چند تکه قند گرفت و به ناز، یک یک در دهان خر گذاشت. خرک هم با چشمان خندان به شیرینی هر چه بیشتر آن را زیر دندانهای سفید و دراز خود سایید. چهرهاش، با همهی خری، چندان شاد بود و گرمی لذتش چنان بیغش و دلانگیز مینمود، که بدبختانه هنوز نمونهای از آن در زندگی مردم تنگروزی ایران ندیدهام. و در خویشتن از همه کمتر...
(م ا بهآذین / نقش پرند)

photo: Thomas Leuthard
+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:56 توسط بابک
|