جوهر برای مرگ*

از پیِ غم، یقین همه شادی‌ست
وزپیِ شادیِ تو، غمناکی‌ست
خاک باشی، برویَد از تو نبات
گنجِ دل یافت آن که او خاکی‌ست...
(مولوی / غزلیات)


photo: Raghu Rai
--------------------------------------------------------------------------------
پی‌نوشت: دیروز شانزدهم بهمن بود. دیروز آیت الله موحد ابطحی، در سن هشتاد و شش سالگی دار فانی را وداع گفت. شخص اول کشور درگذشت ایشان را در پیامی، تسلیت گفت. بهمن فرزانه (مترجم سترگ و پُرکار) نیز دیروز در سن 75 سالگی رخت از جهان فروبست. تا اینجای کار، هیچ بی‌انصافی‌ای در بین نیست. با توجه به شرایط فعلی هم، حتماً انتظار نداریم که مثلا شخص اول یا کسی در حد او درگذشت مترجم نامی را تسلیت بگوید. اما اشکال کار آنجاست که وقتی به اخبار صدا و سیما نگاه می‌کنی، در تمام موارد، درگذشت آیت‌الله به‌صورت ویژه بیان می‌شود اما خبر درگذشت فرزانه‌ی مترجم اکثراً یا گفته نمی‌شود یا به‌صورت کاملاً قطره‌چکانی به آن اشاره می‌شود... خداوندا! همه‌ی ما را -و بیشتر آنها را- به راه راست هدایت کن...

* از Postumus سروده‌ی ا. بامداد  

دِی

آمد دِیِ ديوانه و شب‌های دراز
مایيم و شبِ تيره و سودای دراز...
(مولوی / رباعیات)

photo: Dean Mouhtaropoulos

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌نوشت: دو سه روز پیش بود که به‌صورت اتفاقی یکی از خبرهای بخشِ مُعَظَّمِ خبری 20:30 را دیدم که حکایت از وافعیت غریبی داشت. حدود نه میلیون و هفتصد هزار نفر، بی‌سوادِ مطلق در کشور وجود دارد که سه و نیم میلیون نفر آنها زیر پنجاه سال سن دارند. (بیشتر) خبری که بیست ثانیه هم طول نکشید و فقط با این سوال خبرنگار پایان یافت که: "پس این جشن‌های ریشه‌کنی بی‌سوادی بر چه مبنایی بوده است؟"... بگذریم از اینکه بسیاری از دیپلم رَدی‌ها (به قول ظریفی مگر این هم مدرک تحصیلی است!؟) و دیپلمه‌ها هم از خواندن یک متن رسمی عاجزند. شاید کلید درک رفتار سیاسی اجتماعی امت همیشه در صحنه توجه به همین نکات پنهان باشد. همین می‌شود که وقتی نطق نماینده‌ی اردبیل در مجلس را گوش می‌دهیم به‌خاطر کثرت جملات بدون فعل و غلط‌های دستوری ، اشک در چشمانمان حلقه می‌زند. در چنین شرایطی‌ست که استبداد معنی‌ پیدا می‌کند و طامات و شطح جای سخن علمی را می‌گیرد. طنز ماجرا اما آنجاست که در وزارت‌خانه‌ی آموزش و پرورش از زحمات سی‌ساله‌ی حاج محسن قرائتی در سازمان نهضت سوادآموزی تجلیل می‌شود و وی به‌عنوان مشاور وزير در امور آموزشی و پرورشی و نهضت سوادآموزی معرفی می‌گردد. (سرچشمه) محصولات چنین وزارت‌خانه‌ای را در خیابان‌های شهر زیاد مشاهده می‌کنیم... هنوز بعد از گذشت چند دهه این شعر مللک‌الشعرا را باید تکرار کرد:
تا خَرَند این قوم، رندان خَرسواری می‌کنند
وین خَران در زیرِ ایشان، آه و زاری می‌کنند
فینیتو.

نشاطِ نو

تصنیف بسیار زیبای آب حیات عشق از آلبوم سفر به دیگر سو، آهنگساز و خواننده: شهرام ناظری. اجرا: گروه دستان؛ جالب است که کیهان کلهر در این کنسرت (واشنگتن 1998) در کنار حمید متبسم سه‌تار می‌نوازد. (دانلود کنید و با صدای بلند گوش دهید!)


آبِ حیاتِ عشق* را، در رگِ ما روانه کن
آینه‌ی صَبوح را ترجمه‌ی شبانه کن

ای پدرِ نشاطِ نو، در رگِ جانِ ما برو
جام فلک‌نمای شو، وز دو جهان کرانه کن
ای خردم شکار تو، تیر زدن شعار تو
شستِ دلم به دست کُن، جانِ مرا نشانه کن

چونک خیالِ خوبِ او، خانه گرفت در دلت
چون تو خیال گشته‌ای، در دل و عقل خانه کن

(مولوی / غزلیات)





Standon MacDonald-Wright -- Abstraction on Spectrum


*استاد شفیعی کدکنی در مقدمه‌ی گزیده‌ی غزلیات شمس، ' آبِ حیاتِ خِضر ' آورده است.

پرواز

نگفتمت: مرو آن‌جا که آشنات منم                  در این سرابِ فنا چشمه‌ی حیات منم
وگر به‌خشم رَوی صد هزار سال ز من              به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که: به نقش جهان مشو راضی           که نقش‌بندِ سراپرده‌ی رضات منم
نگفتمت که: منم بحر و تو یکی ماهی              مرو به خشک که دریای با صَفات منم
نگفتمت که: چو مرغان به‌سوی دام مرو            بیا که قوّتِ پرواز و پَـرّ و پات منم
نگفتمت که: تو را رهزنند و سرد کنند               که آتش و تَبــِش و گرمی هوات منم
نگفتمت که: صفت‌های زشت در تو نهند            که گم کنی که سرچشمه‌ی صِفات منم
نگفتمت که: مگو کار بنده از چه جهت               نظام گیرد، خلّاقِ بی‌جهات منم
اگر چراغِ دلی، دان که راهِ خانه کجاست           وگر خداصفتی، دان که کدخدات منم

(مولوی / غزلیات شمس)


Edward Hopper -- New York Movie

 

دل بنهند، بَرکَنی
توبه کنند، بشکنی
این همه خود تو می‌کنی
                                بی تو به‌سر نمی‌شود...


photo: Cristina Garcia Rodero

خلوت

گر به خلوت دیدَمی
او را به جایی سیر سیر
 بی‌رقیبَش دادَمی
من بوسه‌هایی سیر سیر

بس خطاها کرده‌ام دزدیده،
لیکن آرزوست
با لبِ تُرکِ خَطا*
روزی خطایی سیر سیر

یک به یک بیگانگان را
از میان بیرون کنید
تا کنارم گیرد آن دم
آشنایی سیر سیر

ای خوشا روزی
که بگشاید قبا را بند بند
تا کِشم او را برهنه
بی‌قبایی سیر سیر

(مولوی / غزلیات شمس)



Gustav Klimt - The Kiss

* خَطا یا خَتا: نام شهری‌ست از تُرکستان. زمین مُشک‌خیز منسوب به خوب‌رویان و شاهدان. در شاهنامه داریم:
همه مرزِ چین با خَطا و خُتَن / گرفتش ببازوی شمشیرزن .

راهبر

درد است که آدمی را راهبر است. در هر کاری که هست، تا او را دردِ آن کار و هوس و عشقِ آن کار در درون نخیزد، او قصد آن کار نکند و آن کار، بی‌درد، او را میسّر نشود...
تن همچون مریم است، و هر یکی عیسی داریم: اگر ما را درد پیدا شود، عیسای ما بزاید، و اگر درد نباشد، عیسی، هم از آن راه نهانی که آمده، باز به اصل خود پیوندد – الّا ما محروم مانیم و از او بی بهره.

(مولوی / فیه ما فیه)



Caravaggio - Boy Peeling a Fruit

persevering

چون راه رفتنی ست،
توقف هلاکت ست...

(مولوی/غزلیات)



photo: Werner Bischof
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی‌نوشت: چهار پنج سال پیش بود که کیارُخ تازه زبان باز کرده بود. انگار برده بودنش استخر و حالا که برگشته بود، مرتباً با زبان شیرینی می‌گفت: "رفتیم شورجه زدیم." و من دوباره از او می‌پرسیدم و او باز تکرار می‌کرد... شورجه همان شیرجه بود و اتفاقاً در همان ایام بود که نام جمال شورجه -عضو وقت شورای عالی سینما- به‌خاطر اظهارنظرهای بدیع در زمینه‌ی سینما بر سر زبان‌ها افتاده و خوراک خنده شده بود. دیروز وقتی در اواخر مراسم اختتامیه‌ی جشنواره‌ی فجر، داوران به روی سن آمدند دوباره چشمم به جمالِ جمال شورجه روشن شد. احسنت! یعنی واقعاً آفرین! اوضاع آنقدر درام است که شورجه و اصغر کوپک شدن داور جشنواره... البته نه! به خودم گفتم تعجب نکن! مگر باز همین چند روز پیشترک ندیدی که حبیب‌الله عسگراولادی به عنوان اوپوزیسیون در شبکه‌ی اول با سردارِ قلم، سردبیر کیهان، بر سر انتخابات آینده‌ی ریاست جمهوری بحث می‌کرد! خُب پس به خودت بیاموز که خیلی تعجب نکنی حتی اگر فردا صبح که از خانه درآمدی، دیدی گربه‌ها قارقار می‌کنند...      
 

درونی

ای مونسِ روزگار،
چونی بی من؟
ای هَمدم و غمگسار،
چونی بی من؟

من با رخِ چون خزان
خرابم بی تو
تو با رخِ چون بهار
چونی بی من؟

(مولوی / دیوان شمس / رباعیات)


sunny day in Beijing on November - David Gray / Reuters

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌نوشت: توی مترو بودم و داشتم به سمت ایستگاه ولیعصر می‌رفتم تا از طریق چهار راهِ مألوف عازم دانشگاه شوم (این چهار راه در اوایل انقلاب به خاطر دانسیته‌ی زیادِ نیروهای چپ در آن به چهار راهِ "داس و چکش" مشهور بوده، ولی خب الآن نام "محشر کبری" بیشتر بهش میاد)؛ طبق معمول یه چیزی هم داشتم می‌خوندم و همه چیز داشت به خوبی و خوشی پیش می‌رفت که ییهو (همون یکهو یا ناگهان)، موبایل خانم جوانی که چند قدم اونورتر ایستاده بود زنگ خورد و شروع کرد به بلند بلند جواب دادن:

- سلام مُنا جون، کجایی؟... نزدیکِ چار راه، خُب منم تا پنج مینه (همون میـنِـت یا دقیقه) دیگه می‌رسم... کجا وای‌میسی؟... دَمِ گشتِ‌ارشاد... اُکی عزیزم، دمِ گشت‌ِ‌ارشاد می‌بینمت...

بعدشم تلفونو قطع کرد و یه نگاهِ آتشین به منی که داشتم با تعجب نِگاش می‌کردم انداخت، (لازم به ذکر است که من بعد از شنیدن مکانِ قرار، توجهم جلب شد وگرنه ما را چه به...) که یعنی: چیه؟ نکنه می‌خوای تا دم گشتِ‌ارشاد دنبالم بیای!؟!  یا شایدم منظورش از نگاهش این نبود، حالا به هر حال... خلاصه اینکه از سر کنجکاوی تا دم درِ مترو دنبالش کردم و دیدم که بعله، مثل اینکه وَنِ گشت‌ارشاد کارکردهای جدیدی هم پیدا کرده و احتمالاً تا چند وقت دیگه میشه از اون به عنوان راندِوو نیز استفاده نمود، ان شاء الله...

می‌گویند مردم این سرزمین همیشه از طریق درونی کردن پدیده‌هایی که برای‌شان مطلوب نبوده به مبارزه با آن‌ها پرداخته‌اند. مثلاً با دین تازه واردِ اسلام آن کردند که امروزه اختلافات شیعه و سنی به مراتب بیشتر از اختلافات شیعه یا سنی با مسیحیت است. و یا زبان عربی را آن‌چنان با پارسی پهلوی آمیختند که درخشان‌ترین نمونه‌های ادبیات جهان از آن زاده شد  و یا با حمله‌ی مغول آن کردند که هُلاکوخان خواجه نصیر الدین طوسی را به صدارت نهاد و هم در زمان او درخت علم و فرهنگ تناورتر گردید؛ بعدها کار به جایی رسید که اُلجایتو خان مغول، خود را محمد خدابنده نامید و شیعه شد. (البته در بین اهل تسنُن به خربنده مشهور بوده است)... باری این ملت محجوب و شرمگین و اهل مدارا و خفاکار (واژه‌ی ابداعی، یعنی آنچه می‌خواهند در خفا انجام می‌دهند و بی‌خیالِ شرع مُقدسو این صُحبتا) و بیشتر عزادار! و عجالتاً خاموش، هنوز هم در حال درونی کردن هستند حتی اگر پای گشت‌ارشاد در میان باشد.

بُـکا

تشبیه مُغَـفِّلی* کِی** عُمر ضایع کند و وقت مرگ در آن تنگاتنگ، توبه و استغفار کردن گیرد به تعزیت داشتن شیعه‌ی اهلِ حلب هر سالی در ایام عاشورا به دروازهٔ انطاکیه و رسیدن غریبِ شاعر از سفر و پرسیدن کی این غریو چه تعزیه است:

روزِ عاشورا، همه اهلِ حَلَب
بابِ اَنطاکیه1 اَندر، تا به شب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتمِ آن خاندان دارد مُقیم
ناله و نوحه کنند اندر بُکا2
شیعه عاشورا برای کربلا
بشمُرند آن ظلم‌ها و امتحان
کز یزید و شِمر دید آن خاندان
نعره‌هاشان می‌رود در وَیل3 و وَشت4
پُر همی‌گردد همه صحرا و دشت
یک غریبی شاعری از ره رسید
روزِ عاشورا و آن اَفغان5 شنید
شهر را بگذاشت و آن سو رای کرد
قصد جست و جویِ آن هَیهای6 کرد
پُرس پُرسان می‌شد اندر اِفـتِـقاد7
چیست این غم بر که این ماتم فِتاد
این رئیسِ زَفت8 باشد که بمُرد
این‌چنین مجمع نباشد کارِ خُرد
نام او و القابِ او شرحم دهید+
که غریبم من، شما اهل دِه‌اید
چیست نام و پیشه و اوصاف او
تا بگویم مرثیه ز الطاف او
مرثیه سازم که مردِ شاعرم
تا ازینجا برگ و لالنگی8 برم
آن یکی گفتش که هِی دیوانه‌ای
تو نِه‌ای شیعه، عَدوِ خانه‌ای
روزِ عاشورا نمی‌دانی که هست
ماتمِ جانی که از قرنی بِه‌ست
پیشِ مؤمن کِی بوَد این غصه خوار
قدرِ عشقِ گوش، عشقِ گوشوار9
پیش مؤمن، ماتمِ آن پاک‌روح
شُهره‌تر باشد ز صد طوفانِ نوح

نکته گفتنِ آن شاعر، جهتِ طعنِ شیعه‌ی حلب:

گفت آری لیک کو دورِ یزید؟
کِی بُدَست این غم، چه‌دیر اینجا رسید

چشمِ کوران آن خسارت را بدید
گوشِ کران آن حکایت را شنید

خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدیت از عزا

پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زانکِ بد مرگیست، این خوابِ گران

روحِ سلطانی ز زندانی بجَست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست++

چونکِ ایشان خسرو دین بوده‌اند
وقتِ شادی شد چو بشکستند بَند

سوی شادَروانِ11 دولت تاختند
کُنده و زنجیر را انداختند

روز مُلکست و گَش12 و شاهنشهی
گر تو یک ذره ازیشان آگهی

ور نه‌ای آگه برو بر خود گِری13
زانکِ در انکارِ نقل و محشری

بر دل و دینِ خرابت نوحه کُن
که نمی‌بیند جز این خاکِ کُهُن

ور همی‌ بیند چرا نبوَد دلیر
پشتدار و جانسپار و چشم‌سیر

در رُخَت کو از میِ دین، فرُخی؟
گر بدیدی بحر، کو کفِّ سَخی14؟

آنکِ جو دید آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ15

(مولوی / مثنوی معنوی / دفتر ششم)



عکس: عباس عطار  (بندر عباس 1977)
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

* نادان
** (حرف ربط) به معنی که

1- بابِ انطاکیه: دروازه شهر انطاکیه (انطاکیه شهری‌ست در ترکیه‌ی امروزی)
2- گریه
3 و 4- ویل: نام وادی‌ای است در جهنم یا نام چاهی. وشت: حدود قلمرو دشمن. (منظور آن است که نعره‌هاشان تا دوردست می‌رفت.)
5- فریاد و زاری                                 6- هیاهو                                       7- جستجو کردن
8- فربه، درشت                                9- غذایی که آدم های فقیر از مهمانی ها با خود ببرند.
10- عشقِ گوشواره به همان اندازه‌ی عشقِ گوش است. (منظور آن است که عشق به حسین بن علی به اندازه‌ی عشقِ به پدربزرگش، قَدر و ارزش دارد.)
11- شادروان (shaadarvaan): شاه‌نشین (منظور آن است که از زندانی که به پای زندانیان کُنده و زنجیر است به مکان بالاتری عروج کردند)
12- نازان و شادمان                        13- گریه کُن                14- دست بخشاینده و سخاوتمند            15- اَبر

+ این‌گونه خوانده شود: نامِ او، وَلقابِ او...
++ این‌گونه خوانده شود: جامه، چِد رانیمو چون...
 

دانلود خوانش و تفسیر شعر فوق (منبع)