پیش از آنکه بیایی،
نسیم را صدایی نبود.
دریا امواجش را
در ژرف‌ترین نقطه پنهان می‌کرد
و درباره‌ی سکوتِ ماهیان
سخن، بسیار گفته می‌شد.

(سعید / ترجمه: تورج رهنما)




A single strand of a woman's hair is seen at 4,000x magnification -- Francisco Rangel

کنگره‌ی صلح

هواپیماهایی بر عرشه فرود می‌آید، حامل صد دروغگو
شهر با دسته‌های گل به استقبالشان می‌آید.
همراه بوی نفت خام و عرق
و بادی وزان از صحراهای آسیا.

دروغگویان زیر نورافکن‌ها به پنجاه زبان می‌گویند:
ما با جنگ مخالفیم!
در سکوت به آنها حق می‌دهم:
آنها حقیقت را می‌گویند
اما چرا به پنجاه ساعت وقت نیاز دارند
برای بیان تنها یک جمله؟

وقتی می‌روند، گل‌ها پلاسیده‌اند
جا سیگاری‌ها، از ته‌سیگارهای هم‌رأی، لبالب‌اند،
ته‌سیگارهای بی‌هیجان
ته‌سیگارهای مهر نخورده
و صلح، در تفدان‌ها شناور است.

در ساختمانی سفید زیر نورافکن‌ها
در همان ساعت
راستگویان
حقیقت دیگری را اعلان می‌کنند: جنگ دارد در می‌گیرد!
دروغگویان کک‌شان هم نمی‌گزد.

در ساختمان سفید، گل‌ها تازه‌اند
تفدان‌ها گندزدایی شده‌اند
و جاسیگاری‌ها مثل بمب تمیزند.

جریانِ بادی از فراز شهر می‌گذرد
از دشت‌های آسیا
از بالای دار زنی صفیر می‌کشد
زنی که در راهِ زندگیِ خود می‌جنگد.

(هانس ماگنوس اِنتسنزبرگر / ترجمه: علی عبداللهی)

photo: Tim Hetherington


تردید و ترس

تردید مکن
به آنکه
می‌گوید
می‌ترسم

بترس
از آنکه
می‌گوید
تردید را
ابداً نمی‌شناسم.

(اریش فرید / ترجمه: علی عبدالهی)

photo: Herbert List

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌نوشت {نوشته شده در اسفندماهِ پارسال}: ایستگاه متروی میدان حُرّ هیچ مناسبتی با اسم آن ندارد. در حالیکه این ایستگاه (در ضلع شمالی باغشاه)، خیلی نزدیک‌تر به میدان پاستور می‌باشد اما احتمالاً به دلیل همان قوانین نانوشته حر بن الریاحی به لویی پاستور ارجحیت دارد. واقعاً کیست که منکر خدمات بی‌شائبه‌ی حر به جامعه‌ی بشری باشد!... خُب بحث شیرین مترو و دعوای پاستور و حر را رها می‌کنیم و در جهت جنوب به میدان قزوین (همان دروازه قزوین قدیم) می‌رویم. در امتداد خیابان کارگر جنوبی اندکی پایین‌تر از این میدان، ابتدا بیمارستان تخصصی چشم‌پزشکی فارابی و در ادامه محله‌ی بدنام سالیان دور قرار داشت: شهر نو؛ همان جاییکه کامران شیردل در قلعه به تصویر کشیده بود و اکنون به جای آن پارک رازی، خودی نشان می‌دهد که این نیز همان جایی‌ست که چند سال پیش گروهی از دختران دبستانی در دریاچه‌ی آن غرق شدند. خب قلعه و پارک رازی را هم رها می‌کنیم... امشب را باید در بیمارستان فارابی به عنوان همراهِ بیمار در کنار پدر به صبح برسانم. عمل سبک آب مروارید علتِ این حضور شبانه است. اتاقی‌ست که به جز ما، سه بیمار دیگر نیز در آن قرار دارند. اولی جوانی‌ست از اردبیل به همراه پدرش و دیگری پیرمردی اهل یکی از روستاهای استان مرکزی به همراه برادر زاده‌اش. پدر جوان، با لهجه‌ی غلیظ آذری توضیح می‌دهد که چرا پسرش اینجاست:
- خب، چی شده پسر شما؟
- پارگی.
- توی حادثه؟
- آره
- جوشکاری، فلزکاری چیزی بوده؟
- نه، دوستش اینجوری کرده...
- چطور؟... شوخی؟ دعوا؟
- توی هیأت داشتن زنجیر می‌زدن؛ بعد پسر من به اون میگه برو سر جات زنجیر بزن، اونم عصبانی میشه با زنجیر می‌زنه توی صورتش...!
- ای بابا! شکایتی چیزی هم کردین؟
- نه، سپردمش به خدا...
دقایقی سکوت؛ پیرمرد که هر دو چشمش بسته است شروع می‌کند به حرف زدن با صدای بلند؛ به جرأت می‌گویم که هیچ کلمه‌ای از حرف‌هایش را نمی‌فهمم. فقط اگر اشتباه نکنم لحظه‌ای کلمه‌ی "پول" به گوشم خورد. از همراهش می‌پرسم چه گفت؟ می‌گوید نگران شام من است. پیرمرد، آرام صحبت کردنش مانند وقتی است که من فریاد می‌کشم. اکنون دارد با اعتراض صحبت می‌کند. تقریباً تمام فضای اتاق از طنین صدای او پُر شده؛ واژه‌هایی غریب. خدا امشب را به خیر بگذراند...

زبانِ بهار

هر کودک می‌داند که چه می‌گوید بهار:
زندگی کن، ببال، شکوفا شو، امید داشته باش، عشق بورز،
شادمان باش و جویای کشش‌های درونی نو،
خود را واسپار و از زندگی مهراس!

هر سالخورده می‌داند که چه می‌گوید بهار:
مرد پیر، بگذار به خاکت سپارند،
جای خود را به کودکی شادمان واگذار،
خود را واسپار و از مرگ مهراس!

(هرمان هِسه / ترجمه: رضا نجفی)


photo: Shizuo Kambayashi / AP

The Dawn of L’Avventura

1
و پلک‌هایش چون دهانی پُربار
از تمشک‌های ناچیدنیِ کوری‌اش.

2
و روحی که از پسِ آن
صبح می‌تابد
آن‌سان که از ورای برگی.

3
نگاهم درنگی کرد بر ستارگان؛
کاش یادم نمی‌آمد
که هرگز نمی‌آیی!

4
پرواز می‌دهی کبوتران را در آسمانِ پگاه
با بال‌هایی چون دستمال‌های جنبان
به پاسخِ سلامی.

(راینر ماریا ریلکه / ترجمه: علی عبداللهی)


L'Avventura - director: Michelangelo Antonioni

لذت‌ها

نخستین نگاهِ صبحگاهی از پنجره به بیرون
کتابِ قدیمیِ نویافته
چهره‌های بَـشاش
برف
جابه‌جایی فصل‌ها
روزنامه
سگ
دیالکتیک
دوش گرفتن
شنا کردن
موسیقی قدیمی
کفش‌های راحت
دریافتن
موسیقی نو
نوشتن
کاشتن
سفر کردن
آواز خواندن
مهربان بودن.

(برتولت برشت)
(ترجمه: علی عبدالهی)



photo: Piyal Adhikary / EPA

روزِ پاییزی

پروردگارا، زمانش فرا رسیده است.
تابستانِ درازی را پسِ پشت نهادیم.
بیفکن سایه‌ات را بر ساعاتِ آفتاب
و یَله کُن بادها را
                      بر بیشه‌ها.

بفرمای که آخرین میوه‌ها برسند
بتابان بر ایشان دوباره آفتابِ دو روزِ جنوبی را
و شتابشان دِه به رسیدن
و پی‌ گیر
واپسین شیرینی را
                     در انگورِ پُر بار...

آنکه اکنون خانه‌ای ندارد،
دیگر خانه‌ای نخواهد ساخت.
آنکه اکنون تنهاست،
تنهائیش دیری خواهد پایید،
بیدار خواهد شد، خواهد خواند، و
نامه‌های بلند خواهد نگاشت
در معبرهای پُر درخت،
به هر سو
              پرسه خواهد زد،
هنگامی که برگ‌ها به هر سو روانند.

(راینر ماریا ریلکه)

(ترجمه: علی عبداللهی)



Vasily Fedosenko / Reuters

پاسخ

به سنگ‌ها
کسی گفت:
انسان باشید!

سنگ‌ها گفتند:
ما هنوز به قدر کافی
سخت نیستیم

(اریش فرید)



Vietnam Execution - Eddie Adams (1968)

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی‌نوشت: عکاس (که به خاطر عکس فوق برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر 1969 شد) سال‌ها بعد، از ژنرال (سمت چپ در تصویر) تقدیر کرد

I won a Pulitzer Prize in 1969 for a photograph of one man shooting another … The general killed the Viet Cong; I killed the general with my camera. Still photographs are the most powerful weapon in the world. People believe them, but photographs do lie, even without manipulation. They are only half-truths. What the photograph didn't say was, "What would you do if you were the general at that time and place on that hot day, and you caught the so-called bad guy after he blew away one, two or three American soldiers?" General Loan was what you would call a real warrior, admired by his troops. I'm not saying what he did was right, but you have to put yourself in his position.

…This picture really messed up his life. He never blamed me. He told me if I hadn't taken the picture, someone else would have, but I've felt bad for him and his family for a long time. I had kept in contact with him; the last time we spoke was about six months ago, when he was very ill.

I sent flowers when I heard that he had died and wrote, "I'm sorry. There are tears in my eyes."

--Eddie Adams

 
برای مطالعه درباره‌ی عکس فوق:
http://www.famouspictures.org/mag/index.php?title=Vietnam_Execution

*ترجمه‌ی شعر: خسرو ناقد

سخنانِ تاریک

مانند اورفه1
روی سیم های زندگی، مرگ را می نوازم
و در وصف زیبایی زمین
و زیبایی چشمان تو، که بر آسمان حکم می رانند
تنها می توانم سخنانِ تاریک بگویم.
فراموش نکن که تو نیز در آن صبح‌گاهی که بسترت
هنوز از شبنم و میخک نمناک بود،
ناگهان رودِ تاریک را دیدی
که از کنار تو می گذشت.
آنگاه من به سیم سکوت،
که روی موج ِ خون کشیده شده بود، زخمه زدم
و به قلبِ تو که هنوز می تپید:
حلقه ی موی تو
به سایه های موی شب تبدیل شد
و دانه های سیاه برف
بر چهره ی تو فرو ریخت.
اگر اکنون به تو احساس تعلق می کنم،
از آن روست که می توانم مانند اورفه
روی سیمِ مرگ، زندگی را بنوازم
تا چشم تو، که برای همیشه بسته است،
مرا آبی کند.2

(اینگه بورگ باخمان)


George Frederick Watts - Orpheus and Eurydice

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

1- اورفه (Orpheus) از اسطوره‌های یونانی، شاعری بود كه حتی می توانست حيوانات وحشی را افسون كند.اما سروده هايش ميان او و همسرش اوريديس جدايی انداخت و مرگ، زن را از او گرفت. اورفه در جستجوی همسر به جهان زیرین (مردگان) رفت و مرگ را چنان افسون كرد كه او پذيرفت اوريديس را به دنيای زندگان بازگرداند امّا به یک شرط: وقتی که اوریدیس از پی او می آید، او نباید سر برگرداند و به آن زن نگاه کند، مگر آن هنگام که از دنیای زیرین به در آمده و به دنیای بالا رسیده‌ باشند... اکنون به جایی رسیده بود که تیرگی از بین رفته بود و هوا اندکی خاکستری رنگ شده بود. بعد خودِ وی شادمانه پا در روشنایی گذاشت. پس از آن سر برگرداند تا به اوریدیس نگاه کند. هنوز زود بود، زیرا اوریدیس کماکان در دنیای مردگان بود و از مغاک بیرون نیامده بود. زن بار دیگر به درون تاریکی دنیای زیرین لغزیده بود. فقط صدای ضعیف خداحافظ او را شنید.

2- ترجمه: تورج رهنما

دهر

مهمترین درسی که ریلکه1 از رودَن آموخت، نگریستن عمیق به اشیاء بود. تندیسگر فرانسوی اعتقاد داشت که باید به سنگ، حقیقت داد، یا مهمتر از آن حقیقتی را که درون سنگ است از آن بیرون کشید. ریلکه می اندیشید که اگر این کار در مجسمه سازی ممکن است، باید در شعر نیز میسر باشد. شعر "چرخ فلک" که ظاهری بسیار ساده دارد، نشان دهنده ی این طرز فکر است. در اینجا تصویر چرخ فلکی ارائه می شود که در یک پارک عمومی در حال چرخش است و درون آن شماری کودکان و نوجوانان نشسته اند. اینان جامه هایی رنگین به تن دارند و چهره هایی شاد:

چرخ فلک می گردد و می چرخد تا پایان بگیرد
می دود و می شتابد و مقصدی ندارد.
رنگ های سرخ، سبز و خاکستری به سرعت می گذرند
و با آن ها چهره ای که هنوز آغاز نشده پایان می یابد.
و گاهی لبخندی، لبخندی به این سوی،
لبخندی سرشار از کامیابی، که چشم را می زند
و در این بازیِ شتابان و کور، ناپدید می شود...

چرخ و فلک نمادی است برای زندگی؛ اما اگر این زندگی در آغاز رنگین و پر جوش و خروش است، سرانجام به نقطه ی کوری منتهی می شود که مفهومی برای آن نمی توان یافت. چرا "کوزه گر دهر" جامی چنین لطیف را "می سازد و باز بر زمین می زندش"؟ چه حکمتی در پس آن آفرینشِ نخستین و این تخریبِ انجامین پنهان است؟


The Thinker - Rodin

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

1- راینر ماریا ریلکه، شاعری که در پراگ زاده شد و به زبان آلمانی می سرود. (1875-1926)

پی نوشت: نقل از مقدمه ی کتاب دفاع از گرگ ها (نمونه هایی از شعر معاصر آلمان)، انتخاب و ترجمه: تورج رهنما، نشر چشمه