نسیم را صدایی نبود.
دریا امواجش را
در ژرفترین نقطه پنهان میکرد
و دربارهی سکوتِ ماهیان
سخن، بسیار گفته میشد.
(سعید / ترجمه: تورج رهنما)


وقتی میروند، گلها پلاسیدهاند
جا سیگاریها، از تهسیگارهای همرأی، لبالباند،
تهسیگارهای بیهیجان
تهسیگارهای مهر نخورده
و صلح، در تفدانها شناور است.
در ساختمانی سفید زیر نورافکنها
در همان ساعت
راستگویان
حقیقت دیگری را اعلان میکنند: جنگ دارد در میگیرد!
دروغگویان ککشان هم نمیگزد.
در ساختمان سفید، گلها تازهاند
تفدانها گندزدایی شدهاند
و جاسیگاریها مثل بمب تمیزند.
جریانِ بادی از فراز شهر میگذرد
از دشتهای آسیا
از بالای دار زنی صفیر میکشد
زنی که در راهِ زندگیِ خود میجنگد.
(هانس ماگنوس اِنتسنزبرگر / ترجمه: علی عبداللهی)
photo: Tim Hetherington

photo: Herbert List
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پینوشت {نوشته شده در اسفندماهِ پارسال}: ایستگاه متروی میدان حُرّ هیچ مناسبتی با اسم آن ندارد. در حالیکه این ایستگاه (در ضلع شمالی باغشاه)، خیلی نزدیکتر به میدان پاستور میباشد اما احتمالاً به دلیل همان قوانین نانوشته حر بن الریاحی به لویی پاستور ارجحیت دارد. واقعاً کیست که منکر خدمات بیشائبهی حر به جامعهی بشری باشد!... خُب بحث شیرین مترو و دعوای پاستور و حر را رها میکنیم و در جهت جنوب به میدان قزوین (همان دروازه قزوین قدیم) میرویم. در امتداد خیابان کارگر جنوبی اندکی پایینتر از این میدان، ابتدا بیمارستان تخصصی چشمپزشکی فارابی و در ادامه محلهی بدنام سالیان دور قرار داشت: شهر نو؛ همان جاییکه کامران شیردل در قلعه به تصویر کشیده بود و اکنون به جای آن پارک رازی، خودی نشان میدهد که این نیز همان جاییست که چند سال پیش گروهی از دختران دبستانی در دریاچهی آن غرق شدند. خب قلعه و پارک رازی را هم رها میکنیم... امشب را باید در بیمارستان فارابی به عنوان همراهِ بیمار در کنار پدر به صبح برسانم. عمل سبک آب مروارید علتِ این حضور شبانه است. اتاقیست که به جز ما، سه بیمار دیگر نیز در آن قرار دارند. اولی جوانیست از اردبیل به همراه پدرش و دیگری پیرمردی اهل یکی از روستاهای استان مرکزی به همراه برادر زادهاش. پدر جوان، با لهجهی غلیظ آذری توضیح میدهد که چرا پسرش اینجاست:
- خب، چی شده پسر شما؟
- پارگی.
- توی حادثه؟
- آره
- جوشکاری، فلزکاری چیزی بوده؟
- نه، دوستش اینجوری کرده...
- چطور؟... شوخی؟ دعوا؟
- توی هیأت داشتن زنجیر میزدن؛ بعد پسر من به اون میگه برو سر جات زنجیر بزن، اونم عصبانی میشه با زنجیر میزنه توی صورتش...!
- ای بابا! شکایتی چیزی هم کردین؟
- نه، سپردمش به خدا...
دقایقی سکوت؛ پیرمرد که هر دو چشمش بسته است شروع میکند به حرف زدن با صدای بلند؛ به جرأت میگویم که هیچ کلمهای از حرفهایش را نمیفهمم. فقط اگر اشتباه نکنم لحظهای کلمهی "پول" به گوشم خورد. از همراهش میپرسم چه گفت؟ میگوید نگران شام من است. پیرمرد، آرام صحبت کردنش مانند وقتی است که من فریاد میکشم. اکنون دارد با اعتراض صحبت میکند. تقریباً تمام فضای اتاق از طنین صدای او پُر شده؛ واژههایی غریب. خدا امشب را به خیر بگذراند...

photo: Shizuo Kambayashi / AP

L'Avventura - director: Michelangelo Antonioni

(راینر ماریا ریلکه)
(ترجمه: علی عبداللهی)

(اریش فرید)

…This picture really messed up his life. He never blamed me. He told me if I hadn't taken the picture, someone else would have, but I've felt bad for him and his family for a long time. I had kept in contact with him; the last time we spoke was about six months ago, when he was very ill.
I sent flowers when I heard that he had died and wrote, "I'm sorry. There are tears in my eyes."
--Eddie Adams
فراموش نکن که تو نیز در آن صبحگاهی که بسترت
هنوز از شبنم و میخک نمناک بود،
ناگهان رودِ تاریک را دیدی
که از کنار تو می گذشت.
آنگاه من به سیم سکوت،
که روی موج ِ خون کشیده شده بود، زخمه زدم
و به قلبِ تو که هنوز می تپید:
حلقه ی موی تو
به سایه های موی شب تبدیل شد
و دانه های سیاه برف
بر چهره ی تو فرو ریخت.
اگر اکنون به تو احساس تعلق می کنم،
از آن روست که می توانم مانند اورفه
روی سیمِ مرگ، زندگی را بنوازم
تا چشم تو، که برای همیشه بسته است،
مرا آبی کند.2(اینگه بورگ باخمان)

George Frederick Watts - Orpheus and Eurydice
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
1- اورفه (Orpheus) از اسطورههای یونانی، شاعری بود كه حتی می توانست حيوانات وحشی را افسون كند.اما سروده هايش ميان او و همسرش اوريديس جدايی انداخت و مرگ، زن را از او گرفت. اورفه در جستجوی همسر به جهان زیرین (مردگان) رفت و مرگ را چنان افسون كرد كه او پذيرفت اوريديس را به دنيای زندگان بازگرداند امّا به یک شرط: وقتی که اوریدیس از پی او می آید، او نباید سر برگرداند و به آن زن نگاه کند، مگر آن هنگام که از دنیای زیرین به در آمده و به دنیای بالا رسیده باشند... اکنون به جایی رسیده بود که تیرگی از بین رفته بود و هوا اندکی خاکستری رنگ شده بود. بعد خودِ وی شادمانه پا در روشنایی گذاشت. پس از آن سر برگرداند تا به اوریدیس نگاه کند. هنوز زود بود، زیرا اوریدیس کماکان در دنیای مردگان بود و از مغاک بیرون نیامده بود. زن بار دیگر به درون تاریکی دنیای زیرین لغزیده بود. فقط صدای ضعیف خداحافظ او را شنید.
2- ترجمه: تورج رهنما
مهمترین درسی که ریلکه1 از رودَن آموخت، نگریستن عمیق به اشیاء بود. تندیسگر فرانسوی اعتقاد داشت که باید به سنگ، حقیقت داد، یا مهمتر از آن حقیقتی را که درون سنگ است از آن بیرون کشید. ریلکه می اندیشید که اگر این کار در مجسمه سازی ممکن است، باید در شعر نیز میسر باشد. شعر "چرخ فلک" که ظاهری بسیار ساده دارد، نشان دهنده ی این طرز فکر است. در اینجا تصویر چرخ فلکی ارائه می شود که در یک پارک عمومی در حال چرخش است و درون آن شماری کودکان و نوجوانان نشسته اند. اینان جامه هایی رنگین به تن دارند و چهره هایی شاد:
چرخ فلک می گردد و می چرخد تا پایان بگیرد
می دود و می شتابد و مقصدی ندارد.
رنگ های سرخ، سبز و خاکستری به سرعت می گذرند
و با آن ها چهره ای که هنوز آغاز نشده پایان می یابد.
و گاهی لبخندی، لبخندی به این سوی،
لبخندی سرشار از کامیابی، که چشم را می زند
و در این بازیِ شتابان و کور، ناپدید می شود...
چرخ و فلک نمادی است برای زندگی؛ اما اگر این زندگی در آغاز رنگین و پر جوش و خروش است، سرانجام به نقطه ی کوری منتهی می شود که مفهومی برای آن نمی توان یافت. چرا "کوزه گر دهر" جامی چنین لطیف را "می سازد و باز بر زمین می زندش"؟ چه حکمتی در پس آن آفرینشِ نخستین و این تخریبِ انجامین پنهان است؟

The Thinker - Rodin
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
1- راینر ماریا ریلکه، شاعری که در پراگ زاده شد و به زبان آلمانی می سرود. (1875-1926)
پی نوشت: نقل از مقدمه ی کتاب دفاع از گرگ ها (نمونه هایی از شعر معاصر آلمان)، انتخاب و ترجمه: تورج رهنما، نشر چشمه