پنداشتم که میتوان ژرفا و بیکرانگی را
با غمِ سراپا عریان، بیتماس و بیصدا شکست
در زندانم که درهای بکری داشت
بهسانِ مُردهای معقول که مردن میدانست، دراز کشیدم
چون مردهای که جز تاجِ فنای خود تاجی به سر نداشت
بر امواجِ پوچِ زهری
که به عشقِ خاکستر نوشیدم، دراز کشیدم
تنهایی، رنگینتر از خون مینمود
میخواستم تار و پودِ هستی از هم بُـگسلم
میخواستم مرگ را با مرگ قسمت کنم
دل را به پوچی و پوچی را به زندگی سپارم
هر چه را که هست بزدایم تا هیچ نباشد
نه پنجرهای باشد نه بخاری بر پنجرهای
به تمامی، نه چیزی در پیش و نه چیزی در قفا باشد
یخِ دستانِ به هم پیوسته را از میان بردم
چارچوبِ زمستانیِ شوقِ باطل زیستن را از میان بردم.
تو آمدی و آتش دوباره جان گرفت
تیرگی تن سپرد و سرمای فرودست ستارهباران شد
زمین از پیکر روشنت پوشیده شد
گویی که سبکبال شدم
تو آمدی، تنهایی شکست خورده بود
در زمین راهنمایی داشتم
میدانستم به کدام سو روم
خود را بیکرانه میانگاشتم و پیش میرفتم
فضا و زمان را به چنگ میآوردم
به سوی تو میرفتم
بیانتها به سوی نور میرفتم
زندگی را پیکری بود و امید، بادبان میافراشت
خواب لبریز از رؤیا بود و شب
نگاههای معتمد را به سپیدهدم نوید میداد
پرتو دستان تو پردهی مهر را میگشود
دهانِ تو از نخستین قطرههای شبنم، تر بود
آرامشِ خیره جایگزین خستگی میشد
و من عشق را چون روزهای نخستین میستودم.
کِشتزاران را شخم زدهاند و کارخانهها درخشانند
گندم در امواجِ سترگ، آشیانه میسازد
خرمن و خوشههای انگور، شاهدانِ بیشمار دارند
چیزی ساده و چیزی غریب نیست
دریا در چشمِ آسمان یا در چشمِ شب است
جنگل، درختان را ایمنی میدهد
دیوار خانهها پوستی مشترک دارند
و راهها هماره از هم میگذرند
آدمیان برای تفاهم آفریده شدهاند
برای دریافتنِ هم، برای دل به هم بستن
آنان را فرزندانی است که پدرانِ آدمیان میشوند
آنان را فرزندانی است بدون خانهای یا کاشانهای
که آدمیان را از نو میسازند
و طبیعت را و میهنشان را
میهنِ همهی آدمیان را
میهن همهی دوران را.
(پل الوآر)
(ترجمه: محمدرضا پارسایار)
The walk to paradise garden - W. Eugene Smith