یلدا*

گِرد آمدیم:
شب‌چَره‌ای+ بود و آتشی،
گفت و شنود و قصّه و نَقلی ز سِـیر و گشت
وقتی که برشکفت گلِ هندوانه، سُرخ
در اوجِ سرگذشت
یلدا، شبِ بلند، شبِ بی‌ستارگی
لَختی به تن تپید و به هَم رفت و درشکست
با خانه می‌شدیم که گَردِ سپیده‌دم
بر بام، می‌نشست.
 
(سیاوش کسرایی - اوّل دی‌ماهِ 1358)


photo: Gueorgui Pinkhassov
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
* هزاران سالِ پیش ، ایرانیان دریافته بودند که از آغاز دی ماه روزها به تدريج بلندتر و شبها كوتاهتر می‌شود و خورشيد هر روز بيش‌تر در آسمان می‌ماند و نور و گرمی می‌پراکند. از این روی در پایان آخرین شبِ پاییز (درازترين شب سال) و سپیده‌دمِ نخستین روزِ زمستان، برآمدنِ «نخستین پرتوهای خورشید تابان» را که «مهر» می‌نامیدند‌، به عنوان لحظه‌ی «‌زايشِ مهر» جشن می‌گرفتند که بعد‌ها جشنِ «یلدا»  و یا جشن «شب چله» نامیده شد و تا امروز باقی مانده است .يلدا واژه‌ای سُريانی و به معنای «زاده شدن» است که توسط مسیحیانِ سُریانی به ایران آورده و ماندگار شد. (سریانی، زبانِ مردم سوریه و شمال عراق، قبل از میلاد مسیح تا چند قرن بعد از آن یعنی تا ظهور اسلام است و هنوز نیز گویندگانی دارد.) ایرانیان  از اول دی ماه تا دهم بهمن ماه را  که 40 روز است «چله‌ی بزرگ» می نامند و از دهم بهمن ماه تا بیستم اسفند ماه را  نیز «چله‌ی کوچک» می‌نامند.  چون در این 40 روز دوم یا چله‌ی کوچک از شدت سرما نسبت به چله بزرگ کاسته شده است. (مطالعه‌ی بیشتر)

+ شب‌چَره: آجیل و میوه که در شب‌نشینی می‌خورند.

پی‌نوشت:  شبِ عاشقانِ بی‌دل، چه شبی دراز باشد
                                             تو بیا کز اوّلِ شب، درِ صُبح باز باشد...

آنِ جاودان

در این عمرِ گریزنده که گویی جز خیالی نیست
تو 'آنِ' جاودان را در جهانِ خود پدید آور
که هر چیزی فراموش است و آن دم را زوالی نیست
در آن آنی که از خود بگذری و از تنگِ خودخواهی
برآیی در فراخِ روشنِ فردای انسانی
در آن آنی که دل برهانده از وسواسِ شیطانی
روانت شعله‌ای گردد، فرو سوزد پلیدی را
بدَرَّد موجِ وهم‌آلودِ شک و ناامیدی را
به سیرِ سال‌ها باید تدارک دید آن، 'آن' را
چه صیقل ها که باید داد از رنج و طلب، جان را
به راهِ خویش پای اَفشرد و ایمان داشت پیمان را
تمامِ هستیِ انسان، گروگانِ چنان آنی است
که بَهرِ آزمونِ ارزشِ ما، طُرفه میدانی است
در این میدان اگر پیروز گردی، گویمت گُردی
وگر بشکستی آنجا، زودتر از مرگ خود مُردی.

(احسان طبری)


Caspar David Friedrich - Wanderer above the Sea of Fog

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

بشنوید با صدای شاعر و نوای تار محمدرضا لطفی

American Life*

یکی (فرق نمی‌کنه، می‌تونه دانشجو، دانش‌آموز، زندانی فراری، کودکِ دبستانی، رَوانی، معلم یا...)، یه اسلحه می‌گیره دستش، میره یه جایی (مدرسه عموماً)، شروع می‌کنه ادای قهرمانای! هالیوودی رو دراُوُردن، پرونده‌ی چند نفری رو (اکثراً کودک و نوجوان) می‌ذاره زیر بغلشون و از این دنیا مرخصشون می‌کنه و گاهی اوقات خودشم خِلاص می‌کنه تا دسته جمعی برَن بهشت... اما قسمت جالبش اینجاست که فرداش اونایی که نَمُردن، دست راست‌شونو روی سینه‌ی چپ‌شون می‌ذارن، در حالی‌که سرود ملی داره پخش می‌شه و اشک توی چشمای همه حلقه زده؛ رئیس‌جمهور یه نطق احساسی ایراد می‌کنه و پرچم‌ها به صورت نیمه‌افراشته درمیان... پس‌فرداش دوباره همه چی تموم شده، زنگِ وال‌استریت اولِ صبح به صدا درمیاد و ملت تونسته با همدردی و پشتیبانیِ حکومت، بحران رو پشتِ سر بذاره و همه منتظرِ این‌که چند هفته‌ی دیگه، دوباره درحالی‌که دارن اشک می‌ریزن، دست راستشونو روی سینه‌ی چپ‌شون قرار بــِدَن و پیام تسلیتِ رئیس‌جمهورو گوش کُنن و باز هم مثل یک ملتِ مقتدر از بحران عبور کنن...


A National Park Service employee lowers flags at the base of the Washington Monument to half-staff after President Barack Obama ordered the action while speaking on the shootings at the Sandy Hook Elementary School on Dec. 14, in Washington, D.C. Obama called for "meaningful action" in the wake of the latest school shooting that left 27 dead, including 20 children - Win Mcnamee / Getty Images

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

*نام آهنگی از مِدانا

مرگ، عشق، زندگی

پنداشتم که می‌توان ژرفا و بیکرانگی را
با غمِ سراپا عریان، بی‌تماس و بی‌صدا شکست
در زندانم که درهای بکری داشت
به‌سانِ مُرده‌ای معقول که مردن می‌دانست، دراز کشیدم
چون مرده‌ای که جز تاجِ فنای خود تاجی به سر نداشت
بر امواجِ پوچِ زهری
که به عشقِ خاکستر نوشیدم، دراز کشیدم
تنهایی، رنگین‌تر از خون می‌نمود

می‌خواستم تار و پودِ هستی از هم بُـگسلم
می‌خواستم مرگ را با مرگ قسمت کنم
دل را به پوچی و پوچی را به زندگی سپارم
هر چه را که هست بزدایم تا هیچ نباشد
نه پنجره‌ای باشد نه بخاری بر پنجره‌ای
به تمامی، نه چیزی در پیش و نه چیزی در قفا باشد
یخِ دستانِ به هم پیوسته را از میان بردم
چارچوبِ زمستانیِ شوقِ باطل زیستن را از میان بردم.

تو آمدی و آتش دوباره جان گرفت
تیرگی تن سپرد و سرمای فرودست ستاره‌باران شد
زمین از پیکر روشنت پوشیده شد
گویی که سبکبال شدم
تو آمدی، تنهایی شکست خورده بود
در زمین راهنمایی داشتم
می‌دانستم به کدام سو روم
خود را بیکرانه می‌انگاشتم و پیش می‌رفتم
فضا و زمان را به چنگ می‌آوردم

به سوی تو می‌رفتم
بی‌انتها به سوی نور می‌رفتم
زندگی را پیکری بود و امید، بادبان می‌افراشت
خواب لبریز از رؤیا بود و شب
نگاه‌های معتمد را به سپیده‌دم نوید می‌داد
پرتو دستان تو پرده‌ی مهر را می‌گشود
دهانِ تو از نخستین قطره‌های شبنم، تر بود
آرامشِ خیره جایگزین خستگی می‌شد
و من عشق را چون روز‌های نخستین می‌ستودم.

کِشت‌زاران را شخم زده‌اند و کارخانه‌ها درخشانند
گندم در امواجِ سترگ، آشیانه می‌سازد
خرمن و خوشه‌های انگور، شاهدانِ بیشمار دارند
چیزی ساده و چیزی غریب نیست
دریا در چشمِ آسمان یا در چشمِ شب است
جنگل، درختان را ایمنی می‌دهد
دیوار خانه‌ها پوستی مشترک دارند
و راه‌ها هماره از هم می‌گذرند

آدمیان برای تفاهم آفریده شده‌اند
برای دریافتنِ هم، برای دل به هم بستن
آنان را فرزندانی است که پدرانِ آدمیان می‌شوند
آنان را فرزندانی است بدون خانه‌ای یا کاشانه‌ای
که آدمیان را از نو می‌سازند
و طبیعت را و میهن‌شان را
میهنِ همه‌ی آدمیان را
میهن همه‌ی دوران را.

(پل الوآر)
(ترجمه: محمدرضا پارسایار)


  The walk to paradise garden - W. Eugene Smith

این، آن، همه!

...دانشگاه برای نخستین بار در آن سال عرصه‌ی تظاهراتِ عمومی شد. درست در همین زمان، نیكسون معاون آیزنهاور نیز عازم ایران شد تا روابط تازه را تحكیم بخشد، و در روز 17 آذر در دانشكده حقوق دانشگاه تهران دكترای افتخاری بگیرد. پس دانشگاه باید آرام می‌بود. خاطره‌ام را از آن روز که قبلاً نوشته بودم اینجا عیناً‌ نقل می‌كنم: «آن روز را كاملاً ‌به یاد دارم، زیرا برادر بزرگم كه دانشجوی دانشكده فنی بود، عصرگاه 16 آذر 1332 گریان و رنگ پریده، با لباس های خیس و خون آلود و پاهای سوخته و تاول زده به خانه آمد. با هیجان و ترس تعریف كرد كه چگونه در آن روز اتفاقاً دانشگاه آرام بود و در كلاس مشغول درس خواندن بودند كه سربازان با لگد در را گشودند. یكی از آن‌ها كه یقه‌ی كُت مستخدمی را به دست گرفته بود می‌پرسید: كدامشان بودند؟ و او نیز با ترس گفته بود: این، آن، همه! استاد اعتراض كرده بود كه از كلاس خارج شوند. در پاسخ در و دیوار كلاس را به رگبار مسلسل بسته بودند. ظاهراً منظور ایجاد رعب و وحشتی بود كه به بهای آن آرامش فردا و روزهای بعد خریداری شود. اما تیر اندازی همه چیز را بر هم زد.

لوله‌های شوفاژهای دانشكده سوراخ شده و آب داغ سرازیر شده بود. بچه ها می سوختند و می گریختند، این ازدحام، سربازان را نیز ترسانده بود و تیر اندازی های بعدی چند نفر را در راهروها و پلكان زخمی كرد. برادرم از مــــــــیان آب جوش آغشته به خون هم‌كلاسی‌هایش،‌ بزرگ‌نیا،‌ قندچی، و شریعت‌رضوی، به كارگاهِ نجاری گریخته و چند ساعتی با ترس و لرز در گوشه‌ای خزیده بود، تا توانست از آن كابوس بگریزد. اما كابوسِ این‌گونه خشونت‌ها چیزی نیست كه از او، از ما، و از هیچ كس بگریزد!»
به این ترتیب آرامش در محیط دانشگاه برقرار شد تا روز بعد مراسم اعطای دكترای افتخاری حقوق در تالار دانشكده حقوق اجرا شود. بعدها دوست ارجمندم سركار خانم فریده عالمی (صالحی)، فرزند استاد فقیدم شادروان دكتر عالمی كه در آخرین كابینه دكتر مصدق وزیر كار بود، نكته بسیار طنز آلودی در باره همان مراسم برایم تعریف كرد كه تكرار آن خالی از لطف،‌ یا اندوه نخواهد بود! مسئله از آنجا آغاز شد كه مقامات دانشكده به دنبال یك دست قبا و لباس رسمی استادی دانشكده حقوق بودند كه با قد و قواره ریچارد نیكسون جور باشد.
برای دوخت و دوز و آماده كردن آن نیز فرصت نبود. قرار بر این می شود كه لباس رسمی یكی از استادان را برای این كار قرض بگیرند. برخی از استادان كه باید خودشان لباس می پوشیدند و در مراسم حاضر می شدند، قد و اندازه های دیگران نیز مناسب نبود. پس از رجوع به فهرست استادانی كه در مراسم نباشند و هیكلشان هم به نیكسون بخورد، قرعه فال به نام دكتر عالمی اصابت می كند. دكتر عالمی زمانی در درس حقوق بین الملل خصوصی استاد خودم بود، و البته لباس رسمی مناسبی هم داشت. اما اشكال كار در این بود كه استاد، خودش در آن زمان به اتهام وزارت در كابینه مصدق در زندان بود و وقت تنگ! در این حال مهندس شریف امامی و چند نفری از استادان آشنا شبانه به خانه دكتر عالمی می‌روند، و از خانم ایشان خواهش می‌كنند كه برای آبرو داری لباس شوهر زندانی خودشان را برای مراسم فردا به ایشان وام دهند. خانم عالمی نیز لابد به رغم دلتنگی، خانمی می‌كند و آن قبا و لباده را در اختیار آنان می گذارد. به این ترتیب در آن مراسم رسمی، ریچارد نیكسون معاون رئیس جمهور آمریكا كه در سرنگونی دولت ملی مصدق سهمی به سزا داشت، با لباسِ وزیر كار زندانی مصدق، دكترای افتخاری حقوق از دانشگاه تهران دریافت می‌كند، كه لابد از مزایای قانونی آن بهره‌مند شود!
این هم عكسی است از همان مراسم كذایی! لباس دكتر عالمی برتن ریچارد نیكسون كه در آن زمان معاون رئیس جمهور
دوآیت آیزنهاور بود دیده می شود، و البته دكتر عالمی صاحب اصلی لباس كه در همان زمان در زندان به سر می برد در عكس دیده نمی‌شود!
و البته آن لبا‌س را نیز هرگز پس ندادند!

(برگرفته از مقاله‌ی لباس وزير‌ كار مصدق بر تن نيكسون! نوشته‌ی فریدون مجلسی)



ریچارد نیکسون در دانشگاه تهران (1953) - منبع

16

در عالم ادعا و شعار ما همواره شعار داده‌ایم که در غرب به حقوق زنان تجاوز می‌شود؛ غربی‌ها دروغ می‌گویند که طرفدار حقوق زنان و طرفدار برابری حقوق زن و مرد هستند؛ در غرب از زنان استفاده ابزاری می‌شود؛ سرمایه‌داری حاکم در غرب با زن به عنوان یک کالای تجاری رفتار می‌کند.... و مطالبی از این دست. فکر نمی‌کنم کسی پیدا شود که این دست مطالب را در سخنرانی‌ها، مصاحبه‌ها و تحلیل‌های بسیاری از صاحب‌نظران دولتی، مسوولان، رهبران  مذهبی دولتی نشنیده باشد. تکمله این مطالب هم البته این است که بر خلاف ادعای غربی ها، این فقط در نظام و تفکر ایران اسلامی است که به حقوق واقعی زنان توجه شده، این فقط در ایران اسلامی است که زنان صاحب کرامت و ارزش واقعی هستند، از کرامت و جایگاه انسانی واقعی برخوردارند و قس علیهذا. اما هرازگاهی مسئولین ما ( همان هاکه تنها نگهبانان راستین حقوق زن در دنیا هستند)، تصمیمات و سیاست‌هایی را اتخاذ می‌کنند که غربی‌ها که فقط به زن نگاهی ابزاری، جنسی و تجاری دارند به خواب هم به عقلشان نمی‌رسد. از جمله این تصمیمات نحوه برخورد با دانشجویان دختر در مساله ورود به دانشگاه است.
در هفته سوم مرداد ماه و در حالی که صدها هزار خانواده در انتظار نتایج آزمون دخترانشان هستند دفعتاً اعلام شد که 36 دانشگاه در نزدیک به 77 رشته دختران را نمی‌پذیرند. طبیعی است که این خبر برای ده‌ها هزار دانشجوی دختری که علی‌القاعده ورودی‌های بالقوه این رشته‌ها می‌بودند چگونه دریافت شد. چه آنها و چه والدینشان باور نمی‌کردند که به این راحتی و مثل آب خوردن 36 دانشگاه در 77 رشته اعلام کنند که دانشجوی دختر نمی‌پذیرند. جالب است که هیچ‌کدام از مقامات و دستگاه‌های مرتبط با آموزش عالی و دانشگاه‌ها مسوولیت پذیرش این تصمیم را بر عهده نگرفتند.
شورای‌ عالی انقلاب فرهنگی که خود را متولی امر فرهنگی در مملکت می‌داند، یک کلام در این خصوص اظهار نظری نکرد گویی این مساله در زنگبار یا حبشه اتفاق افتاده است. وزارت علوم که از زمان روی کار آمدن اصول‌گرایان در سال 1384 هر امر دانشگاه‌ها و آموزش عالی را زیر نظر مستقیم خودش گرفته و بدون اجازه آن، دانشگاه‌ها یک لیوان آب هم حق ندارند بنوشند اعلام کرد که اطلاعی از کم و کیف این تصمیم نداشته و اخذ این تصمیم بر عهده خود دانشگاهها بوده. کمیسیون فرهنگ و آموزش عالی مجلس هم ایضاً اعلام کرد که ما اصلاً در جریان نبوده‌ایم. بخش قابل توجهی از این 77 رشته در رشته‌های مهندسی هستند اما در برخی از دانشگاه‌ها دختران از ورود به رشته‌هایی همچون مترجمی زبان انگلیسی، زبان و ادبیات فارسی هم محروم شده‌اند (از جمله دانشگاه بین‌المللی امام خمینی قزوین). دانشگاه علامه طباطبایی که تا قبل از روی کار آمدن اصول‌گرایان انصافاً جلودار علوم انسانی در کشور بود،از زمان ریاست جناب حجت‌الاسلام دکتر شریعتی از متفکرین اصول‌گرا، نه تنها آن پیشتازی را از دست داد بلکه رکورددار اخراج، تسویه، بازنشستگی اجباریی، جلوگیری از تدریس و انواع اقسام فشارها و اعمال غیر قانونی دیگر علیه اساتید "ناباب"، لیبرال و دگراندیش در دانشگاه علامه بوده، در این امر هم طبیعی است که جلودار شود. دانشگاه علامه حتی در رشته‌هایی چون مددکاری و علوم اجتماعی هم جلوی تحصیل دختران را گرفته است. فرض بگیریم که آنطور که شورایعالی انقلاب فرهنگی ، وزارت علوم و مجلس می‌گویند روح آنها هم از این ماجرا خبر نداشته و روسای دانشگاه‌ها (که اجازه آب خوردن هم ندارند) خود اراده و اعلام کرده‌اند که در این رشته و آن یکی و آن یکی‌، ما دانشجوی دختر نمی‌گیریم. حالا که فهمیده‌اند 36 دانشگاه کشور چنین تصمیمی گرفته‌اند چرا اقدامی نمی‌کنند؟
 دلیل دانشگاه‌های مربوطه هم مشخص است؛ یک بخش آن این است که دانشگاه‌های مربوطه می‌خواهند «سیاست جنسیتی» را به اجرا درآورند. یعنی می‌خواهند کلاس‌های دختران و پسران را جدا کنند و چون استاد و کلاس به اندازه کافی ندارند راه منطقی‌تر و ساده‌تر را برگزیده‌اند و اساساً از ورود دختران جلوگیری کرده‌اند. دلیل دیگر ( که بسیار بنیادی تر است) تفکری است که مدت‌هاست بر ذهن مسوولان و متولیان آموزش عالی کشور از شورایعالی انقلاب فرهنگی گرفته تا وزارت علوم و... رسوخ کرده که آن هم نگرانی و مخالفت با تحصیل دختران است. اصول‌گرایان فکر می‌کنند که تحصیل دختران در دانشگاه پیامدهای منفی اجتماعی دارد. از جمله اینکه پس از فارغ‌التحصیلی آنان راهی بازار کار می‌شوند و با توجه به کمبود شدید کار، آنان بخشی از مشاغل را اشغال می‌کنند. مشاغلی که اگر فارغ‌التحصیلان دختر آن را اشغال نمی‌کردند به فارغ‌التحصیلان پسر می‌رسید. از دید اصول‌گرایان این روند تاثیرات منفی بر مساله ازدواج می‌گذارد. دختران شاغل که حالا از خود درآمد و حقوق دارند خیلی اصراری به تن دادن به ازدواج ندارند. دیگر خود را کمتر «نان‌خور» پدر و مادر و «سربار» احساس می‌کنند. حتی بعضاً می‌توانند کمک خرجی هم برای خانواده‌شان باشند. از سوی دیگر با کاهش اشتغال پسران آنها کمتر می‌توانند به ازدواج فکر کنند. مشکل بعدی از دید اصول‌گرایان آن است که همسرانی که شاغل هستند کمتر حاضر می‌شوند هرگونه رفتار شوهران شان را تحمل کنند چون از خود درآمد دارند و اگر از خانه شوهرشان بیرون بیایند خود می‌توانند مخارج زندگی‌شان را تامین کنند. دست کم یکی از دلایل جدی بالا رفتن میزان طلاق در میان اقشار تحصیلکرده تا حدودی استقلال نسبی اقتصادی است که به واسطه بالا رفتن تحصیلات زنان به وجود آمده.
اصول‌گرایان بدون آنکه رسماً اعلام کنند خیلی هم بدشان نمی‌آید که دختران وارد دانشگاه نشوند. از یک سو شانس پسران فارغ‌التحصیل برای یافتن کار بیشتر می‌شود و در نتیجه احتمال ازدواجشان هم بیشتر می‌شود و از سوی دیگر و در بلندمدت نسلی از زنان به وجود می‌آیند که علی‌الاغلب دیپلمه هستند و بیکار و در نتیجه عملاً بیشتر مجبور خواهند شد تحمل همسران نان‌آورشان را بکنند. از این بابت هم یک توفیق اجباری به وجود می‌آید که نرفتن دختران به دانشگاه کمک به پایین رفتن نرخ طلاق هم می‌کند. در عین حال تفکیک جنسیتی هم در عمل صورت گرفته و دانشگاه‌ها مجبور نیستند که به زحمت افتاده و برای دختران و پسران کلاس درس و استاد جدا داشته باشند.اساساً یک کار مهم‌تر هم می‌توان کرد؛ با از بین بردن دختران جلوی خیلی از مشکلات و مسائل دیگر را هم می‌شود گرفت. واقعاً که اعراب قبل از اسلام خیلی هم به بیراهه نرفته بودند.
 
 بگذریم برویم بسروقت حرفهای شیرین خودمان. داشتم می‌گفتم که در غرب از زنان استفاده ابزاری... و این فقط در ایران اسلامی است که...

(برگرفته از مقاله‌ی حقی به نام حق تحصیلات دانشگاهی برای دختران نوشته‌ی صادق زیباکلام)


Tehran : the university (1976) - Bruno Barbey

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌لینک: حذف پذیرش دختران از 77 رشتهی 36 دانشگاه

پی‌نوشت: 16 آذر است امروز و این روز نیز کم‌کم دارد فراموش می‌شود چون قدرت مسلط این‌گونه می‌خواهد. دانشگاه‌ها به کارخانه‌ی واحد پاس‌کُنی تبدیل می‌شوند چون قدرت مسلط این‌گونه می‌خواهد، واحد پاس کرده‌ها کرور کرور از کشور به بهشتِ! کشورهای غربی سرازیر می‌شوند چون قدرت مسلط این‌گونه می‌خواهد..... گزارشگر شبکه‌ی خبر از موتور سوار پرسید: "نظرتون راجع‌به هوای امروز و این بارون چیه؟"، موتورسوار در حالی که خیسِ خیس شده بود با خنده گفت: "قُربون خدا برممم." رئیس سازمان حفاظت از محیط زیست زمانی گفته بود:"باد، تعیین کننده‌ی غلظت مواد آلاینده در استان تهران است." (نقل به مضمون) پس ای خدایان، رحم آرید بر ما! ای بادها در دشت‌ها جولان دهید و شهرها را درنوردید. و ای ابرها بی‌دریغ ببارید... تا دوباره صبحِ شنبه فرا رسد، کارخانه‌ها بیش از پیش بتازند و تک سرنشین‌ها در اتاقک‌های گرم و راحت موسیقی گوش دهند... 

Take 5

دِیو بروبک (Dave Brubeck) آهنگساز و پیانیست سبک جاز، دیروز در سن 91 سالگی درگذشت. او در سال 1951 گروه The Dave Brubeck Quartet را تشکیل داد که به عنوان اولین گروه جاز مُدرنیست در سال 1954 به روی جلد مجله تایم راه یافت. وی در سال 1959 با  آلبوم Time Out و استفاده از ساختار پلی‌فونی انقلابی را در موسیقی جاز به‌وجود آورد.

اما شاید مشهورترین قطعه‌ی وی آهنگی به نام Take 5 باشد که به سال 1961 در آلبومی به همین نام عرضه شد.

دانلود قطعه‌ی Take 5


USA. New York City. 1954. Jazz pianist Dave BRUBECK. - Elliott Erwitt

لذت‌ها

نخستین نگاهِ صبحگاهی از پنجره به بیرون
کتابِ قدیمیِ نویافته
چهره‌های بَـشاش
برف
جابه‌جایی فصل‌ها
روزنامه
سگ
دیالکتیک
دوش گرفتن
شنا کردن
موسیقی قدیمی
کفش‌های راحت
دریافتن
موسیقی نو
نوشتن
کاشتن
سفر کردن
آواز خواندن
مهربان بودن.

(برتولت برشت)
(ترجمه: علی عبدالهی)



photo: Piyal Adhikary / EPA

نمیدانمِ مُلایم

سابق بر آن، درباریانی كه دورِ محمدرضا، پسر او را احاطه كرده بودند، دائماً نام پیرمرد را به‌میان می‌آوردند ـ به محمدرضا می‌گفتند كه اقداماتی كه صورت داده به‌مراتب از كارهای پدرش بهتر است. هیچ ستایشی نمی‌توانست از این بزرگ‌تر باشد. اما در این تكان روحی 1978، دیگر درباریان اسمی از رضاشاه نمی‌بردند. نگران بودند كه مبادا شاه گمان كند كه آنها با مقایسه‌ی او با مرد آهنین قصد سرزنش‌كردن او را دارند. درباریان میل نداشتند كه خود او نیز چنین مقایسه‌ای بكند. در محافل خصوصی، مردم مقایسه‌ی منزجركننده‌تری بین آن‌ دو می‌كردند. می‌گفتند رضاشاه مردی بود كه هیچ‌كس نمی‌توانست به او دروغ بگوید، اما به پسرش هیچ‌كس جرأت نمی‌كرد راست بگوید. اكنون‌كه پسر برای آخرین‌بار در برابر مجسمه‌ی مرمر پدر ایستاده بود، عكاسانِ دربار هجوم آورده بودند تا از خداحافظی معنی‌دار پسر ـ و احتمالاً توأم با احساس شكست وحشتناك ـ از پدری كه هیچ‌گاه نسبت به او خوش‌رفتاری نكرده بود عكسبرداری كنند. شاه مانند همیشه در یك لباس خاكستری خوش‌دوخت با كراواتی نسبتاً پُر زرق و برق، با چهره‌ای كه مثل همیشه چیزی از آن فهمیده نمی‌شد، در برابر نگاه خیره و سرد پدرش، شق و رق ایستاده بود.آن‌گاه روی پاشنه‌هایش چرخید و از پلكان پایین رفت. در 16 ژانویه شاه و فرح دیبا برای آخرین بار كاخ نیاوران را ترك نمودند. شاه در آخرین لحظه تصمیم گرفت به‌جای پروازِ مستقیم به ایالات متحده، دعوتِ انورسادات رئیس‌جمهوری مصر را برای یك توقف كوتاه در اسوان بپذیرد.

برای فرح ماه‌های اخیر احتمالاً سخت‌تر از شاه بود. بعدها گفت: «واقعاً پنج دقیقه نمی‌توانستیم به‌آرامی نفس بكشیم. اگر ده بیست دقیقه‌ای فرصت داشتیم خوشوقت بودیم.» درحالی‌كه دربار پیرامون‌شان فرو می‌ریخت و مشاوران می‌گریختند، وجود او بیش از پیش برای شاه حیاتی شده بود و به او قوت قلب می‌بخشید. در 1978 شاه تقریباً بطور كامل به او وابسته شده بود.

او نیز مثل شاه مخالف نابودكردن انقلاب با خونریزی گسترده بود*، ولی مثل شوهرش مطمئن نبود كه باید كشور را ترك كنند. می‌گوید یكبار به شاه پیشنهاد كرد به‌خاطر كسانی كه به آنها اعتقاد دارند او از كشور خارج شود ولی خودش بماند. شاه نپذیرفت و گفت باید با هم كشور را ترك كنند.

افراد گارد شاهنشاهی و پیشخدمتها گریه‌كنان برای خداحافظی در دو طرف پلكان صف كشیده بودند. بعضی از آنان قرآن روی سر شاه می‌گرفتند تا طبق اعتقادات دینی در سفری كه در پیش دارد حافظ او باشد. و وقتی موكب سلطنتی با هلیكوپتر كاخ را به مقصد فرودگاه ترك كرد، به شیون و زاری افتادند. بی‌اغراق، سالها بود كه شاه با اتومبیل در خیابان‌های تهران رفت و آمد نكرده بود. گاهی با اتومبیل به‌منزل اعضای خانواده‌اش در نزدیكی كاخ می‌رفت و گرنه همه‌جا از طریق هوا مسافرت می‌كرد. ایران را همیشه از آسمان دیده بود. هلیكوپترهای شاه و ملكه در كنار پاویون سلطنتی بر زمین نشست. شاه بعدها گفت كه نسبت به بادِ وحشتناك و منظره‌ی غم‌انگیز هواپیماهایی كه به علت اعتصاب روی زمین نشسته بودند بی‌توجه نبوده است.

در درون پاویون نطق كوتاهی برای خبرنگاران كرد: «گفته بودم كه مدتی است احساس خستگی می‌كنم و احتیاج به استراحت دارم. ضمناً گفته بودم اول باید خیالم راحت بشود و دولت مستقر بشود، بعد مسافرت خواهم كرد. این فرصت امروز با رأی مجلس پس از رأی سنا بدست آمد و امیدوارم كه دولت بتواند هم در ترمیم گذشته و هم در پایه‌گذاری آینده موفق بشود.» از او پرسیدند كه این سفر چه مدت طول می‌كشد، با ملایمت جواب داد: «نمی‌دانم.» سپس منتظرِ نخست‌وزیر جدیدش شاپور بختیار شد كه چند بار در دوران سلطنت خود او را زندانی كرده بود و اكنون كشور را به او می‌سپرد.شاه از بختیار خوشش نمی‌آمد...

* گستردگی و عمق حضور مردم در انقلاب و موقعیت سوق الجیشی كشور به گونه‌ای بود كه تقریبا همه به این نتیجه رسیده بودند كه با كشتار نه تنها انقلاب از میان نمی رود بلكه مشكل بیشتر می شود.

نقل از مقاله‌ی پايان پوچ سلطنت‌؛ سقوط به روايت يك بيگانه (9) / «نمی‌دانمِ» ‌ملايم نوشته‌ی ايرج آديگوزلی



عکس: عباس عطار (1971)**

**IRAN. Tehran. Saadabad Palace. Shah Reza Mohammad PAHLAVI giving a press conference, after the celebrations for the 2500 years of the monarchy in Persepolis. Behind him is his press secretary YAZDANPANAH.

مُل

دل می‌رود ز دستم صاحب‌دلان خدا را        
دردا که رازِ پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای بادِ شُرطه برخیز
باشد که بازبـیـنـیـم دیدارِ آشـنا را
ده روزه مِهرِ گردون افسانه است و افسون        
نیـکی به جای یاران فرصـت شـمار یارا
در حلقه‌ی گل و مُل1 خوش خواند دوش بلبل       
هاتِ الصَبوحَ هُـبّوا یا ایُّها السُّـکارا2


babak

 Joseph Meynier - Christ asleep in his boat

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

1- مُل: می و شرابِ انگوری
2- بیاور آن شرابِ صبح‌گاهی را و برخیزید ای مستان!

دانلود با صدای هانی نیرو