اونوره در اتاقش نشسته است. بلند می شود و خودش را در آینه نگاه می کند:

کراواتش: " چند بار است که درازیِ مرا کم و زیاد می‌کنی و با حواس پرتی گره‌ام را که شکل گویایی دارد و کمی کج و کوله است، پخت می کنی. یعنی که عاشقی دوست عزیز، اما دیگر چرا غمگینی؟... "

قلمش: " بله، چرا غمگینی؟ یک هفته است که داری زیادی از من کار می‌کِشی، ارباب، اما سبک زندگی‌ام به کلی عوض شده. منی که گویا وظایف خطیر تری در انتظارم بود، ظاهراً با توجه به این کاغذهایی که سفارش داده‌ای نباید از این به بعد غیر از نامه عاشقانه چیز دیگری بنویسم. اما نامه های عاشقانه‌ی غمگین، این را از حالت عصبی و درمانده‌ای حدس می زنم که ناگهان وقتِ برداشتن و زمین گذاشتنِ من به خودت می‌گیری. عاشقی دوست عزیز، اما دیگر چرا غمگینی؟ "

رزها، ارکیده ها، هورتانسیاها و گل های دیگری که اتاق از آنها پر است: " تو همیشه ماها را دوست داشتی، اما هیچ‌وقت از همه‌مان نخواسته بودی که با هم بیاییم و با قیافه‌های مغرور و نازنازی‌مان، با حرکاتِ گویا و با زبانِ موثر عطرهای‌مان تو را حالی به حالی کنیم. البته که ما نماینده لطف و صفای کسی هستیم که دوست داری. تو عاشقی، اما چرا غمگینی؟ "

کتابها: " ما همیشه مشاور محتاطی برای تو بودیم، همیشه از ما نظر خواسته ای و هیچ وقت هم به حرف‌هایمان گوش نداده‌ای. اما اگر هم نتوانسته‌ایم تو را به عمل واداریم، به تو کمک کرده‌ایم که بفهمی، هر چه بود شکست خودت را قبول کردی؛ ولی دست کم مبارزه‌ات در تاریکی و در وضعیت شبیه کابوس نبود. ما را مثل لَـلِه های پیری که دیگر به درد نمی‌خورند کنار نگذار. ما را با دست‌های بچگانه‌ات می گرفتی، چشمهایت که هنوز پاک بود، ما را با تعجب تماشا می کرد. اگر هم ما را به خاطر خودمان دوست نداری، به خاطر همه چیزهایی دوست داشته باش که از خودت به یادت می آوریم، همه آنچه بودی و همه آنچه می توانستی باشی و آیا همین امکان توانستن، در مدتی که به فکرش بودی، یک کمی به معنی بودن نیست؟

بیا و به صداهای آشنا و موعظه وار ما گوش بده؛ به تو نخواهیم گفت که چرا عاشق شده‌ای، اما خواهیم گفت چرا غمگینی، و اگر پسرکمان نومید بشود و به گریه بیفتد، برایش قصه تعریف می‌کنیم، مثل گذشته ها برایش لالایی می‌خوانیم، مثل آن وقتی که صدای مادرت، جلوی آتشی که شعله می‌کشید و جرقه می زد و برای تو یکپارچه امید و آرزو بود، کلماتِ ما را با اقتدارِ محبت آمیزِ خودش همراهی می کرد "

اونوره: " عاشقم و فکر می کنم که او هم مرا دوست دارد. اما دلم به من می گوید منی که آن قدر دمدمی بودم دیگر برای همیشه عاشق او می‌مانم، در حالی که به گفته فرشته نگهبانم، عشق او به من فقط یک ماه دوام می‌آورد. برای همین است که قبل از پا گذاشتن به بهشتِ این شادمانی های زودگذر، در آستانه در ایستاده‌ام که اشک چشم‌هایم را پاک کنم. "

 فرشته نگهبان اونوره: " دوست عزیز من از آسمان آمده‌ام که به تو امداد برسانم. خوشبختی‌ات به دست خودت است. اگر مدت یک ماه با کسی که دوست داری سر سنگینی کنی، البته با این خطر که این رفتارِ تصنعی شادکامی‌ای را که در شروع این عشق به خودت وعده می دادی خراب کند، اگر بتوانی ناز کنی و از خودت بی اعتنایی نشان دهی، مثلا سر قراری که با هم می‌گذارید نروی و لبت را از سینه‌اش که چون دسته گلی برایت پیش می آورد برگردانی، بردباری خلل ناپذیرت مبنای یک عشق دوطرفه و وفادارانه می‌شود که تا ابد هم دوام پیدا می‌کند. "

اونوره، در حالی که از خوشحالی از جا می‌جهد: "فرشته‌ی عزیزم، تو را می‌پرستم و هرچه بگویی اطاعت می‌کنم. "

ساعت کوچک آونگی: "دوستت آدم دقیقی نیست. عقربه‌ی من از روی دقیقه‌ای که آن همه آرزویش را داشتی و او باید از راه می‌رسید گذشته. گویا حالا حالاها باید با تیک‌تاکِ یکنواختم انتظار غم آلود و هوسناکِ تو را همراهی کنم؛ با اینکه به زمان واردم، از زندگی هیچ چیز نمی‌فهمم، ساعت‌های غمبار جای دقیقه‌های خوش را می‌گیرند و توی من مثل زنبورهایی در کندو در هم وول می زنند. "

صدای زنگ در می آید، نوکری می رود و در را باز می کند.

فرشته نگهبان: "حرفِ مرا به کار ببند و یادت باشد که جاودانگی عشقت به آن وابسته است."

ساعت، بی‌تابانه تیک‌تاک می کند، عطر گل‌های سرخ نگران است و ارکیده‎ها با دلشوره به طرف اونوره خم می‌شوند؛ یکی‌شان حالت بدجنسی به خودش گرفته است. قلمِ اونوره بی‌کار افتاده و او را نگاه می‌کند، غصه می‌خورد از اینکه نمی تواند از جا بجنبد. کتاب‌ها یک لحظه هم از همهمه‌ی جدی‌شان دست بر نمی دارند. هرچه در اتاق هست به اونوره می‌گوید: "حرفِ فرشته را به کار ببند و یادت باشد که جاودانگی عشقت به آن وابسته است."

اونوره بدون دو دلی: "بله که به کار می‌بندم، به چه حقی درباره‌ی من شک می‌کنید؟"

دلدار از راه می‌رسد، رُزها، ارکیده‌ها، ساعتِ آونگی، اونوره‌ی نفس‎باخته، همه به حالتِ یک هارمونیِ او، به ارتعاش در می‌آیند.

اونوره به طرف لب‌های او خیز بر می دارد و با هیجان می گوید: "دوستت دارم."

پایان- چنان بود که انگار روی شعله‌ی اشتیاقِ دلدار فوت کرده باشد. زن وانمود کرد که از کار دور از ادب اونوره تکان خورده است، رفت و اونوره بعد از آن او را ندید؛ جز گاه به گاهی که با نگاهی بی‌اعتنا و جدی عذابش می داد...


 (مارسل پروست؛ از کتاب خوشی ها و روزها؛ ترجمه مهدی سحابی؛ نشر مرکز)



Rene Magritte - Le bouquet tout fait