با چشم‌ها...

با چشم‌ها
             ز حیرتِ این صبحِ نابه‌جای
خشکیده بر دریچه‌ی خورشیدِ چارتاق
بر تارکِ سپیده‌ی این روزِ پابه‌زای
دستان بسته ام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.

فریاد بر کشیدم:
" ــ اینک
         چراغ معجزه
                        مردم!
تشخیصِ نیم‌شب را از فجر
در چشم های کور دلی‌تان
سویی به جای اگر
مانده است آن‌قدر،
تا
  از
     کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمانِ شب
پروازِ آفتاب را!
با گوش‌های ناشنوائی‌تان
این طُرفه بشنوید:
در نیم‌پرده‌ی شب
آوازِ آفتاب را!"

" ــ دیدیم
          (گفتند خلق، نیمی)
         پرواز روشنش را. آری!"

نیمی به شادی از دل
فریاد بر کشیدند:

" ــ با گوشِ جان شنیدیم
آوازِ روشنش را!"

باری
من با دهانِ حیرت گفتم:
" ــ ای یاوه
               یاوه
                   یاوه،
                       خلایق!
مستید و منگ؟
                    یا به تظاهر
تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور تائبید و پاک و مسلمان
                                نماز را
از چاوشان نیامده بانگی!"

**
هر گاو گـَند چاله‌دهانی
آتشفشانِ روشنِ خشمی شد:

" ــ این گول بین که روشنیِ آفتاب را
از ما دریغ می طلبد."

توفانِ خنده‌ها...

" ــ خورشید را گذاشته،
                               می‌خواهد
با اتکا به ساعتِ شماته‌دارِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
                                        که شب
از نیمه نیز برنگذشته ست."

توفان خنده‌ها...

من
درد در رگان‌ام
حسرت در استخوان‌ام
چیزی نظیر آتش در جان‌ام
                                  پیچید.

سرتاسرِ وجودِ مرا
                       گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطره‌ئی به تفته‌گیِ خورشید
جوشید از دو چشم‌ام.
از تلخیِ تمامیِ دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.

آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقت‌شان بود
احساس واقعیت‌شان بود.
با نور و گرمی‌اش
مفهومِ بی‌ریایِ رفاقت بود
با تابناکی‌اش
مفهوم بی‌فریبِ صداقت بود.

**
(ای کاش می‌توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی‌دریغ باشند
در دردها و شادی‌هاشان
حتا
    با نانِ خشک‌شان.
و کاردهای‌شان را
جز از برای قسمت کردن
بیرون نیاورند.)

**
افسوس!
           آفتاب
مفهوم بی‌دریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتاب گونه‌ئی
                   آنان را
این گونه
          دل
             فریفته بودند!

**
ای کاش می‌توانستم
خونِ رگانِ خود را
من
   قطره
   قطره
   قطره
   بگریم
تا باورم کنند.

ای کاش می‌توانستم
                       ــ یک لحظه میتوانستم ای کاش ــ
بر شانه‌های خود بنشانم
این خلق بی‌شمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
می‌توانستم!

(احمد شاملو / از دفتر مرثیه‌های خاک)

 

 
photo: Nomads Facing Mecca - Steve McCurry

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌دانلود: شعر "با چشم‌ها..." با صدای شاعر

پی‌نوشت: باید پذیرفت که پدیده‌ی انتخابات به‌سانِ تیغی در آمده است که در گلوی غول نامهربان گیر کرده و هر چهار سال او را وادار می‌کند تا با این چالشِ غریب، دسته و پنجه نرم کند. گاهی این تیغ آنچنان غول را به سرفه می‌اندازد که بیم/امید از پای افتادن او می‌رود. به‌گمان من این‌بار حتی بیشتر از دوره‌های گذشته او این خطر را حس کرده است... هنوز در شش و بش تأیید صلاحیت‌ها اخباری به‌گوش می‌رسد که التهاب را چند برابر می‌کند و تازه کیست که نداند اتفاقاً اصل ماجرا شروع نشده است. حال چه اسفدیار بر تاج و تخت ایران زمین جلوس کند و چه مُفتی هشتاد ساله، پیروزی از آن مردم است چرا که هر دو مغضوب علیهم بوده و با آمدن آنها، ارتجاع گامی دیگر به‌عقب رفته است مگر آنکه قواعد بازی رعایت نشود که آن نیز، خود داستانی دیگر است؛ گفت که: میان گبر و نصارا، همیشه باد نزاع / ز هر طرف که شود کُشته، سودِ اسلام است...

با من رازی نبود

من تمامی مردهگان بودم:
مُرده‌ی پرندهگانی که میخوانند
و خاموشاند،
مردهی زیباترینِ جانوران
برخاک و در آب،
مرده‌ی آدمیان
از بد و خوب

من آن جا بودم
در گذشته
بی سرود. 
با من رازی نبود
نه تبسمی
نه حسرتی.

به مهر
         مرا
             بی‌گاه
                      در خواب دیدی
و با تو
بیدار شدم.

(احمد شاملو)


Johannes Vermeer - A Girl Asleep

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌نوشت: وقتی جلسه‌ی دفاع تمام می‌شود و همه چیز خوب و مطابق انتظار پیش می‌رود. وقتی خود را در جمع دوستان با انبوهی از خاطرات می‌یابی. وقتی شیرکاکائو و شیرینی کم نمی‌آید. وقتی همه از هم تشکر می‌کنند و چند وقتیِ دیگر... می‌توان اعلام داشت که یک نفر دیگر به جمع کارشناسان ارشد اضافه شد... پایان یک مرحله‌ی دیگر و ادامه‌ی زندگی با کوهی از کارهای روی زمین‌مانده؛ تا ببینیم که "یار که را خواهد و میلش به که افتد"...

اشارتی

پیش از تو
           صورتگران
                     بسیار
از آمیزه‌ی برگ‌ها
                  آهوان برآوردند؛
یا در خطوطِ کوهپایه‌ای
                           رمه‌ای
که شبانش در کج و کوجِ ابر و ستیغِ کوه
                                                 نهان است؛
یا به سیری و سادگی
در جنگلِ پُرنگار مه‌آلود
گوزنی راگرسنه
که ماغ می‌کشد.
تو خطوط شباهت را تصویر کن:
آه و آهن و آهک زنده
دود و دروغ و  درد را-
که خاموشی

               تقوای ما نیست.

سکوتِ آب
می‌تواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛
سکوتِ گندم
می‌تواند گرسنگی باشد و غریو پیروزمندِ قحط.
همچنان که سکوتِ آفتاب
                              ظلمات است ــ
اما سکوت آدمی فقدان جهان و خداست:            
غریو را

     تصویر کن

عصر مرا
در منحنی تازیانه به نیش‌خطِ رنج؛
همسایه‌ی مرا
بیگانه با امید و خدا؛
و حرمت ما را

که به دینار و درم بر کشیده‌اند و فروخته.

تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم و
 آن  نگفتیم
             که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
                          یک سخن در میانه نبود:
ــ آزادی!
ما نگفتیم
تو تصویرش کن!

(احمد شاملو)


Shadow of Freedom - Victor Bezrukov

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌نوشت: این شعر به ایران درودی، نقاش معاصر، تقدیم شده است. از مجموعه ی ابراهیم در آتش.

بشنوید با صدای شاعر

برای آنکه راست نمی خندید...

خیالِ حوصله‌ی بحر می‌پزد هیهات
چه‌هاست در سر این قطره‌ی مُحال اندیش1

پس به قامتی تامّ، ایستاده بودی؛ در آمد و رفتی قدم در پی قدم می‌نهادی و چیزَکی در سر داشتی، بی مایه...
و غرور جهان را با لبانت به بازی می‌گرفتی، که خنده‌ات چون کسوفی بود تنهایی ماه را...
و همچنان غرق بودی در بیهودگی که پیش‌تر هم این‌گونه بودی؛ و تو هیچ گاه آن جان ِ شیفته نبودی...

اما نه خدا و نه شیطان!
سرنوشت تو را بتی رقم زد، که دیگران می‌پرستیدند!
بتی که دیگرانش می‌پرستیدند.2


captured from shame - director: Steve McQueen

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

1- حافظ

2- احمد شاملو

افق روشن

روزی ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهربانی دست زيبايی را خواهد گرفت.
روزی كه كمترين سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست .
روزی كه ديگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ايست
و قلب
برای زندگی بس است.

روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردی .
روزی كه آهنگ هر حرف ، زندگی ست
تا من به خاطر آخرين شعر رنج جستجوی قافيه نبرم.
روزی كه هر حرف ترانه ايست
تا كمترين سرود بوسه باشد .

روزی كه تو بيايی ، برای هميشه بيايی
و مهربانی با زيبايی يكسان شود .
روزی كه ما دوباره برای كبوترهايمان دانه بريزيم...

و من آنروز را انتظار می كشم
حتی روزی
كه ديگر
نباشم.

(احمد شاملو / هوای تازه)

Marc Chagall - The Blue Sky of Paris

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: ماه تنبل بازی مبارک...

زان می خام کزو پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی  (حافظ)