گِل

من به‌دلیل کارم با جوانان بسیاری سر وکار دارم. با جوانانِ دانشگاه‌رفته و اهل هنر - در اینجا اهالی هنر لزوماً اهالی فرهنگ نیستند!- همه جای دنیا همیشه هنر و فرهنگ در کنار هم بوده است، اما در اینجا این‌چنین نیست. نقاشی می‌کشد اما نمی‌خواند. روزنامه هم نمی‌خواند. چرا؟ چون فرهنگ دیداری از همه آسان‌تر است. می‌نشینی و لم می‌دهی و می‌بینی. که بازمی‌گردد به همان ذات فراخی... که پیش از این گفتم.
برخی از نویسنده‌هایمان مثل بعضی از کارگردان‌هایمان می‌گویند کتاب نمی‌خوانند و فیلم نمی‌بینند مبادا روی‌شان اثر بگذارد!
فرهنگ و هنر کارش اثرگذاربودن است. این "مبادا" را از کجا آورده‌اید؟ بگذارید اثر بگذارد. بگذارید تأثیر بگذارد. اگر از نقاشی دیگران، کتاب دیگران و فیلم دیگران تأثیر خوب بگیرید، عیبی دارد؟ اگر دریچه‌ای به رویتان باز شود و دیدتان را باز کند و بعد راهی را به شما نشان دهد که بعدها بشود راه خود شما، عیبی دارد؟ تأثیر پذیرفتن لزوماً کپی‌برداری نیست. تأثیرپذیرفتن یعنی دنیایتان بزرگ‌تر شود، دیدتان بازتر شود...

(لیلی گلستان / از مقاله‌ی "نویسندگی کار گِل است" / فصل‌نامه‌ی سینما و ادبیات / پاییز 1391 - شماره‌ی 34)




photo: Minor White

پاره‌ی تن

انسانی هستم در خلأ
کر و کور و گنگ
بر پاسنگِ بی‌انتهای سکوتِ سیاه

هیچ، مگر این فراموشیِ بی‌کران
این مطلقِ صفرِ مکرر
کمالِ تنهایی

روز، بی‌خدشه و شب ناب است.

گاه پا در کفش تو می‌کنم
و سوی تو گام می‌نهم

گاه جامه‌ی تو را به تن می‌کنم
و دل و سینه‌ی تو را دارم

آن‌گاه خود را زیر نقاب تو می‌بینم
و خویش را باز می‌شناسم.


مرا نمی‌توان شناخت
بهتر از آنکه تو می‌شناسی

چشمانت که در آن
ما هر دو به خواب می‌رویم
به فروغ انسانی من
سهمی بیش از شب‌های جهان داده‌اند

چشمانت که در آن سفر می‌کنم
به حرکتِ راه‌ها
مفهومی جدا از زمین بخشیده‌اند

آنان که در چشمانت
تنهایی بیکرانِ ما را فاش می‌کنند
خود، آن نیستند که می‌پنداشتند

تو را نمی‌توان شناخت
بهتر از آنکه من می‌شناسم.

(پل الوآر / ترجمه: محمدرضا پارسایار)



Salvador Dali -- The Metamorphosis of Narcissus


یادداشت

انتشار کتاب‌هایی که محتوایی خلافِ قرائتِ رایج از موضوعات تاریخی، تعاریف مذهبی-فلسفی و ارزیابی شخصیت‌های برجسته داشته‌اند، همواره برای ناشر و نویسنده دردسر ساز بوده است. بسیاری از کتاب‌ها در دهه‌ی شصت با مقدمه‌های فرمایشی که در آن، گاه به نویسنده‌ی کتاب توهین‌های آشکار شده است، به‌دست مخاطب می‌رسید. تاریخ اجتماعی ایران اثر زنده‌یاد مرتضی راوندی از این گونه است. امید است که این نمونه‌ها به مرور در این وبلاگ آورده شود.
اما گاهی نیز، ظاهراً خود ناشر مقدمه‌ای برای کسب مجوز می‌نویسد و درآن به صورت تلویحی به خاطر انتشار کتاب از مخاطب معذرت‌خواهی می‌کند و مطالبی را در مقدمه می‌آورد که مطلقاً هیچ ربطی به هیچ کجای کتاب ندارد. "همانند خدایان خواهید شد" عنوان کتابی از اریک فروم است که با ترجمه‌ی نادر پورخلخالی در سال 77 توسط نشر گلپونه بازچاپ شده است (چاپ اول: تهران/ 1360/نشر کاوش). در این اثر اریک فروم که خود یهودی‌زاده است با دید اومانیستی به تحلیل کتاب مقدس یهودیان (عهد عتیق) می‌پردازد و بر روی مسائلی مانند تصور خدا، تصور انسان، تصور گناه و توبه و... بحث می‌کند.  یادداشت ابتدایی کتاب خواندنی‌ست (شایان ذکر است، در پایان این یادداشت هیچ اسمی از ناشر یا مترجم برده نشده است و به احتمال قریب به یقین این شاهکار هنری-ادبی کار یکی از برادران ممیز وزارت ارشاد می‌باشد):
باریک‌بینی و موشکافی‌های فروم در زمینه‌ی پدیده‌های روانی، شگرف و گاه شگفت‌انگیز است. لکن برای یک چنین باریک‌نگری و پرداختن به پدیده‌هایی که ژرف‌اندیشی بسیار می‌خواهد، دانشی فراگیر و بینشی درست باید، تا پژوهشگر را از کج‌اندیشی‌های گاه و بیگاه دور نگه دارد و بدینسان خواننده را از سر در گم شدن برهاند از سوی دیگر ساخت فرهنگی که خواننده‌ی فارسی‌زبان در آن بالیده، با فرهنگی که فروم در آن پرورش یافته، ناهمگونی‌های زیادی دارد. فرهنگی که فروم را پرورده نه‌تنها پاک و ناب نیست، که گاه زهرآگین هم هست. پس این فرهنگ بر جان نویسنده‌ی کتاب اگر نه شکاف که خراش انداخته و نوشته‌های وی را هم آلوده است.
فروم در این کتاب، برداشت‌های مذهبی‌اش را که در کتاب مقدس آمده با دیدی روانشناسانه در روندی تاریخی (اگر بتوان چنین گفت) شکافته است. وی تا آنجا که پویش برداشت‌ها و ارزش‌های یادشده را در چارچوب آیه‌های کتاب مقدس به‌نمایش می‌گذارد – وبه‌راستی گاه چه زیبا به‌نمایش می‌گذارد- روشی نیکو دارد، لکن در این کار کاستی‌هایی نیز دارد، که خوانندگان گرامی از این بابت، انتشار دهندگان کتاب را خواهند بخشید، چرا که خواست ما پیش از هر چیز آشنا گرداندن خواننده با دیدهای درست نویسنده است، تا باشد که در برخورد اندیشه‌های گوناگون مذهبی، روشن گردد که تکامل این دیدها در اسلام چگونه، در تاریخ کشور ما، در مقاطعی، در پرخاش و خیزش توده‌ها بر ضد ستم و بهره‌کشی، در تاریخ اسلام در قهرمانانی چون مولای متقیان و سالار شهیدان امام حسین (ع) بازتاب یافته است. 



photo: Mike Groll

dashboard

در دی‌وی‌دی فیلم دَه (ساخته‌ی عباس کیارستمی)، بخشی است با عنوان 10 روی‌ دَه، که در آن فیلم‌ساز در لوکیشن مألوفش (خودروی در حال حرکت) با دوربینی روی داشبورد، به بیان علایق و اعتقادات سینمایی خود می‌پردازد. بدی کار اما آنجا بود که روی صحبت‌های فارسی کیارستمی، همزمان صدای دوبلور فرانسوی به‌گوش می‌رسید که فهمیدن مطالب را بسیار دشوار می‌کرد؛ تا اینکه به کوشش درّی رضایی این ده بخش به‌صورت مکتوب در مجموعه‌ای گردآوری شد... در پایان بخش دهم هنگامی که کیارستمی از ماشین پیاده شده و دوربین را به دست می‌گیرد، تصویر را بر روی مورچه‌هایی که دانه‌ی گندم را به لانه‌شان می‌برند قرار داده و با شبه هایکوی زیر 10 روی ده را می‌بندد:

گفت تو آتش بر افروز تا من چیزی نشانت دهم، چیزی دیدنی که قابل دیدن نیست اگر نخواهی و قابل شنیدن نیست اگر نخواهی بشنوی صدای نفس‌هایشان را.



Snow on Garage Door -- Minor White

معمار

Hold fast to dreams,
     For if dreams die
Life is a broken-winged bird
     That cannot fly.

Hold fast to dreams,
     For when dreams go
Life is a barren field
     Frozen with snow.

(Langston Hughes)


photo: Ted Aljibe

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

اوایل دهده‌ی 40 بود. او معماری بود که همزمان با روی کار آمدن رضاخان در کودکی به تهران آمده بود. دروس مکتبی را به‌خوبی می‌دانست. نوجوان که بود چندسالی کارگر ساختمان بود اما چون از حساب سر در می‌آورد به سرعت خود را بالا کشیده و اجرای عملیات ساختمانی را به‌عهده می‌گرفت. معمار تازگی‌ها با مهندسین و ملاکان حشر و نشر بیشتری پیدا کرده بود و به خانه‌های آنها رفت و آمد می‌کرد. زندگی آنها در مقایسه با خانه‌ی سنتی دو طبقه‌ی او که در هر کدام از طبقات، یکی از همسران او با بچه‌هایشان زندگی می‌کردند تفاوت‌های آشکاری داشت؛ اما آنچه که خیلی توجه معمار را به‌خود جلب می‌کرد، مبلمان بود. او که در خانه‌اش نه از تخت خبری بود و نه از مبل، این‌گونه نشستن جدید را خوش‌تر می‌داشت تا آنجا که بعد از چند ماه به صرافت آن افتاد که برای منزل خودش نیز مبلمان سفارش دهد، یک دست برای طبقه‌ی اول و یک دست برای طبقه‌ی دوم. این پدیده‌ی جدید در ابتدا با آن پارچه‌ی قرمز و برجسته، کاملاً خودنمایی می‌کرد و شب‌ها لبخند رضایتی بر لبان معمار می‌نشاند. با این همه از همان روز اول هر دو زن به چشم مهمان ناخواسته‌ی بد قواره‌ای به آن می‌نگریستند و در دل، همان پشتی و تشک را به هزار دست مبلمان آنچنانی ترجیح می‌داند. تا اینکه یک روز که معمار طبق معمول به سر ساختمان رفته بود هر دو با هم تصمیم غریبی گرفتند که هیچ‌کس جز خوشان دلیل واقعی آن را نفهمید. آنها ابتدا پارچه‌های مبل‌ها را جدا کردند و سپس آنها را در حیاط خانه آتش زدند و بدین صورت، ترتیبات آماده‌سازی رب گوجه‌ی خانگی را فراهم آوردند. بعداً پارچه‌ها را نیز ریز ریز کرده و چند بالش نرم و تُپُل به کلکسیون رختخواب خود اضافه نمودند. شب معمار به خانه برگشته بود اما هیچ نگفت؛ چند سالی بود که به این دست اقدامات همسرانش عادت کرده بود. تنها عکس العملش این بود که تا سی سال بعد یعنی تا دم مرگش، دیگر هیچ‌گاه مبل نخرید...  

La pierre de patience

عَمَم* حق داره...
ميگه: کسانی که عشق‌بازی بلد نيستند، جنگ می‌کنند.

(سنگِ صبور / کارگردان: عتیق رحیمی / فیلمنامه: ژان‌کلود کاریر)




گلشیفته فراهانی در فیلم سنگ صبور


* عمّه‌ام

Syncope

یكی از بدترین خاطراتم سر این فیلم [مقصود فیلم مادر علی حاتمی‌ست]، فوت «شیرعلی قصاب» هنگام بازی بود كه سنگ‌كوپ كرد و مرد و قسمت‌های دیگری كه بازی داشت عوض شد.
 ما در «دایی جان ناپلئون» هم با هم بودیم و حتی اولین باری كه دیدمش بلند شدم و به او سلام كردم حتی در آن كار صحنه‌ای بود كه باید برای «دایی جان» چایی می‌آورد و مطلبی را می‌گفت كه دیالوگش را نمی‌توانست حفظ كند. به او گفتم هر چه می‌توانی بگو، دوبلور درست می‌كند گفت: فقط فحش می‌توانم بدهم. گفتم: عیبی ندارد بگو. كه آن صحنه را گرفتند و من به سرعت فرار كردم و بعد فهمیدم غلامحسین نقشینه ناراحت شده است. شیرعلی قصاب همیشه از اینكه قدش بلند بود خجالت می‌كشید.

(مصاحبه با محمدعلی کشاورز / نشریه‌ی داخلی خانه‌ی هنرمندان / شماره‌ی هشتم / تیر 92)



محمدعلی کشاورز، نصرت کریمی و شیرعلی قصاب در سریال دایی‌جان ناپلئون

دل بنهند، بَرکَنی
توبه کنند، بشکنی
این همه خود تو می‌کنی
                                بی تو به‌سر نمی‌شود...


photo: Cristina Garcia Rodero