پندنامه
آسیابان: بگو!
دختر: او خواست مادرم را بفریبد.
زن: چنین چیزی نیست.
دختر: [به آسیابان] همسرِ تُرا.
سردار: بر پادشاه ما ناروا مبند.
دختر: او به تو شبیخون زد ای آسیابان.
سردار: پادشاهِ ما؟
دختر: زهر میپاشید!
آسیابان: از این زن اندیشهام نیست؛ زیرا پیش از این بارها به آغوش مردمان رفته است.
زن: نامرد!
آسیابان: بیخبر نیستم.
زن: هر کس را مشتریانی است!
آسیابان: همسایگان؟
زن: اگر من نمیرفتم پس که نانمان میداد؟
دختر: تو با پدرم چه بد که نکردی!
زن: بد کردم که در سال بیبرگی از گرسنگی رهاندمتان؟
موبد: آه اینان چه می گویند؛ سخن از پلیدی چندانست که جای مزدا اهورا نیست. گاهِ آنست که ماه از رنگ بگردد و خورشید نشانههای سهمناک بنماید. دانش و دینم میستیزند و خِرَد با مِهر؛ گویی پایانِ هزارهی اهورایی است. باید به سراسرِ ایرانزمین پندنامه بفرستیم.
زن: پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای. ما مردمان از پند سیر آمدهایم و بر نان گرسنهایم.
دختر: او خواست مادرم را بفریبد.
زن: چنین چیزی نیست.
دختر: [به آسیابان] همسرِ تُرا.
سردار: بر پادشاه ما ناروا مبند.
دختر: او به تو شبیخون زد ای آسیابان.
سردار: پادشاهِ ما؟
دختر: زهر میپاشید!
آسیابان: از این زن اندیشهام نیست؛ زیرا پیش از این بارها به آغوش مردمان رفته است.
زن: نامرد!
آسیابان: بیخبر نیستم.
زن: هر کس را مشتریانی است!
آسیابان: همسایگان؟
زن: اگر من نمیرفتم پس که نانمان میداد؟
دختر: تو با پدرم چه بد که نکردی!
زن: بد کردم که در سال بیبرگی از گرسنگی رهاندمتان؟
موبد: آه اینان چه می گویند؛ سخن از پلیدی چندانست که جای مزدا اهورا نیست. گاهِ آنست که ماه از رنگ بگردد و خورشید نشانههای سهمناک بنماید. دانش و دینم میستیزند و خِرَد با مِهر؛ گویی پایانِ هزارهی اهورایی است. باید به سراسرِ ایرانزمین پندنامه بفرستیم.
زن: پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای. ما مردمان از پند سیر آمدهایم و بر نان گرسنهایم.
(مرگ یزدگرد - بهرام بیضایی)
سوسن تسلیمی در نمایی از مرگِ یزدگرد - کارگردان: بهرام بیضایی
+ نوشته شده در جمعه هشتم دی ۱۳۹۱ ساعت 16:53 توسط بابک
|