به پیشواز نوروز

اوست زنده، زندگی با اوست
ز اوست، گر آغاز می‌گردد جهان را رستگاری
هم از او، پایان بیابد گر زمان‌های اسارت
او بهارِ دلگشایِ روزهایی هست دیگرگون
از بهارِ جانفزایِ روزهایی خالی از افسون...

(تکه‌ای از شعر پادشاه فتح / نیما یوشیج)


----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌نوشت 1: سال نود و دو از راه می‌رسد و در اینجا هنوز زندانی سیاسی وجود دارد، اوضاع نشر بسیار آشفته است، دانشگاه‌ها در خمودگی کامل به‌سر می‌برند، شکاف طبقاتی بیش از پیش شده است و... هنوز زنان حق طلاق ندارند، استادیوم‌ها فقط پذیرای زنان غیر ایرانی هستند و در مورد پوشش هم می‌توان از چهره‌ی خانومی که جلوی در مترو چهار راه ولیعصر می‌ایستد تا بدحجابان را به سمت ونِ شیشه‌دودی هدایت کند، اطلاعات کافی را به‌دست آورد... هنوز تک‌سرنشین‌ها از هوای آلوده لذت می‌برند و در لژهای مخصوص به موسیقی گوش می‌دهند... با تمام اینها درختان شکوفه می‌دهند و برگ‌های سبز در باد بهاری می‌لرزند. می‌توان تعطیلات را در تهران ماند و از شهر خسته دلجویی کرد با این امید که در سال جدید بیش از سه روز هوای پاک داشته باشیم.

پی‌نوشت 2: پلیسِ پیشگیری برای مقابله با چهارشنبه سوری (یا به زعم آقایان چهارشنبه آخر سال) کلیپ‌هایی را در مترو پخش می‌کند که واقعاً معلوم نیست هدف از انتخاب آنها چیست. این تصاویر مستند که گاه یادآور صحنه‌های پایانی سالوی پازولینی‌ست حتی اگر هم در کمتر شدن حوادث مؤثر باشند، اثرات مخرب روانی شدیدی را بر روی بیننده دارند. خب البته همانطور که رفتار و ادبیات نیروهای انتظامی، خود عاملی برای ایجاد تنش و خشنوت است پخش این کلیپ‌ها (که در کشورهای دیگر در ریت R قرار می‌گیرد) نیز به صورت همگانی در نهایت منجر به کاهش حساسیت عمومی می‌شود.

پی‌دانلود: گل‌های بهاری با صدای مرضیه (شعر: ابوالقاسم حالت / آهنگ: جواد لشکری)

The Kid with a bike

پسربچه با یک دوچرخه از آن دست فیلم‌های خطی است که بسیار ساده و بدون هیچ روایت اضافه یا حاشیه‌ای پیش می‌رود. سیریل (پسربچه) در ابتدا تنها به‌دنبال دو چیز است، پدر و دوچرخه‌اش. پدرش او را ترک گفته و حتی دوچرخه‌ی او را فروخته است. پسربچه به علت این شوک بسیار پرخاش می‌کند و  هنگامی که در حال فرار از ساختمانی‌ست که در آن با پدرش زندگی می‌کرده، با سامانتا (زن آرایشگر) آشنا می‌شود. سامانتا دوچرخه را برای سیریل بازپس می‌گیرد و عهده‌دار سرپرستی سیریل می‌شود. او ترتیب ملاقات سیریل و پدرش را که اینک در رستورانی مشغول به کار است می‌دهد. سیریلِ بی‌قرار، تنها پس از آنکه از زبان خود پدر می‌شنود که دیگر به ‌آنجا نیاید، به این باور می‌رسد که پدرش او را رها کرده ‌است. از همین جا تازه مشکلات جدیدی که همه‌ی آنها ریشه در کم‌محبتی اطرافیان دارد برای سیریل اتفاق می‌افتد. اما سامانتا همچون فرشته‌ای نگهبان تا پایان در کنار سیریل باقی می‌ماند... انتقاد سخت برادران داردن به محیط پیرامونی پسربچه و تأثیر آن در رفتارهای او به‌درستی نقش اطرافیان را در بازپروری کودکان آسیب‌دیده پر رنگ می‌کند. باید توجه داشت که جوان موادفروشی که در تلاش است سیریل را به گروه خود ملحق کند و مرد بورژوایی که بعد از سنگ‌اندازیِ پسرش به سیریل در فکر ساختن دورغ است، عواملی هستند که موجب بازتولید ناهنجاری در همان چرخه‌ی معیوب می‌شوند. در واقع سیریل و دوچرخه‌اش دائماً بین سامانتا (به‌سانِ مادرِ نداشته) و اطرافیانی که خود آنها نیز قربانی نامناسبات اجتماعی هستنتد، در نوسانند...        


The Kid with a bike - directors: Jean-Pierre Dardenne / Luc Dardenne

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌نوشت: بعضی چیزها احتمالش خیلی خیلی کم است، مثلاً فرض کنید صبح از خواب بیدار شده‌اید و آماده‌ی رفتن به دانشگاه هستید. از در ورودی که خارج میشوید ناگهان پنگوئنی را می‌بینید که از کنار شما قدمزنان رد می‌شود و حتی لبخندی را هم حواله‌ی چهره‌ی متعجب شما می‌نماید. خب امکان رخ دادن آن، بسیار ضعیف است اما غیر ممکن نیست. شاید فقط یکی دو بار در زندگی آدم اتفاق بیافتد که به صورت تصادفی و بدون هیچ آشنایی قبلی، با فردی همصحبت شوی که هر چه پیش می‌روی بیشتر به رئالیسم جادویی اعتقاد پیدا می‌کنی؛ درست مانند صحنه‌ای که رمدیوس خوشگله را باد با خود می‌بَرَد...  به قول حافظ "از هر طرف که رفتم، جز حیرتم نیفزود". باید در این روزهای پایانیِ سالِ پر از  تلاطم نود و یک این اتفاقات را به فال نیک گرفت چرا که بدون شک بادها خبر از تغییر فصل می‌دهند... فینیتو

پی‌دانلود: Dmitri Shostakovich - Piano Concerto No. 2 / 2nd movement

rira de santé

پژواکِ نیمه‌شب، تنها برای سالخورده‌ای است
که گنجش را در ترانه‌های مبتذل به باد می‌دهد
حتی این لحظه از شب هدر نرفته است
من آن‌دم به خواب می‌روم که دیگران بیدار شوند

می‌توانم آیا شیار عمر را بر گونه نشان دهم
و بگویم که چیزی را بهای جوانی نیست
از پسِ خیزِ دانه‌ها و گل‌ها
دنباله‌ی بی‌پایان بازتابها را بهایی نیست

از یک کلامِ صادق و چیزهای راستین
اعتماد، بی اندیشه‌ی بازگشت می‌رود
می‌خواهم که پاسخ دهند پیش از آنکه بپرسند
زان پس کسی به زبان بیگانه سخن نمی‌گوید.

و کسی نمی‌خواهد که بامی را لگد کند
شهرها را به آتش کِشد و از کُشته، پُشته سازد
چرا که همه‌ی واژه‌های سازنده، از آنِ منند
و زمان را چون چشمه‌ی تنها می‌قبولانند

باید خندید ولی از سر سلامت خندید
می‌خندند از برادری در هر زمان
با دیگران خوب خواهند بود آن‌گونه که هستند
و نیز با خود آن‌دم که بهرِ جلبِ محبت، دوستدار همند

لرزه‌های خفیف جای خود را به تلاطم می‌دهند
تلاطمِ شادیِ زیستنِ شاداب‌تر از دریا
و دیگر چیزی نمی‌گذارد که به این شعر شک کنیم
شعری که امروز می‌نویسم تا دیروز را بزدایم.

(تکه‌ی پایانی شعر گفتنِ همه چیز / پل الوآر / ترجمه: محمرضا پارسایار) 



Pal Szinyei Merse - A Field of Poppies
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی‌نوشت: بعد از دو سال و نیم، سفر به اصفهان. این‌بار نه برای درس و دانشگاه که برای عروسی یارانِ موافق. حلقه به نوبت در دستان عروس و داماد جوان جای می‌گیرد و هم‌زمان حلقه‌ی اشک نیز در چشمان من. خاطرات تلخ و شیرین به‌سرعت از ذهنم می‌گذرد و این پایانِ خوش در دیدگانم نمایان می‌گردد. آغاز مرحله‌ی جدیدی از زندگی مبارکتان باشد، نوش...

وَ

و می‌نشینیم و من به بخارِ سفید و زیبایی که از روی فنجان تو برمی‌خیزد خیره می‌شوم و سکوت می‌کنم و نمی‌دانم به چه می‌اندیشم و تو اندکی به این طرف و آن طرف چشمانت را می‌چرخانی تا آن‌که به روی کروات من متوقف می‌شوند و به طرح و رنگ آن می‌اندیشی که زمینه اش مشکی است و بر روی آن چشم‌های تو گل‌های آنست و آن‌وقت متوجه می شوی که این کروات را من سال‌ها است دارم و با این‌که کهنه شده است و بارها شسته شده است آن را رها نکرده‌ام و ناگهان حکمتی را که در آن است در می یابی و لبخند رضایتی پنهانی بر لبانت می‌شکفد و در دلت موجی سرمی‌کشد و به من می‌نگری و چشمانت از دوستی و یقین و ایمان و اطمینان لبریز می‌شود و در شگفتی که آنچه تو را به من پیوند می‌دهد چه نام دارد؟ و خیره می‌مانی که من در برابر تو کیستم؟ و آنگاه خود را کلمه‎ای می‎یابی که معنایت منم و مرا صدفی که مرواریدم تویی و خود را اندامی که روحت منم و مرا سینه‌ای که دلم تویی و خود را معبدی که راهبش منم  و مرا قلبی که عشقش تویی و خود را شبی که مهتابش منم و مرا قندی که شیرینیَـش تویی و خود را طفلی که پدرش منم و مرا شمعی که پروانه‌اش تویی و خود را انتظاری که موعودش منم و مرا التهابی که آغوشش تویی و خود را هراسی که پناهش منم و مرا تنهایی که انیسش تویی و ناگهان سرت راتکان می دهی و می گویی: نه، هیچ کدام! هیچ کدام، این‌ها نیست، چیز دیگری است، یک حادثه‌ی دیگری و خلقتِ دیگری و داستانِ دیگری است و خدا آن‌را تازه آفریده است؛ هرگز، دو روح، در دو اندام این چنین با هم آشنا نبوده‌اند، این‌چنین مجذوبِ هم و خویشاوندِ نزدیکِ هم نبوده‌اند... نه، هیچ کلمه‌ای میان ما جایی نمی‌یابد... سکوت، این جاذبه‌ی مرموزی را که مرا به این‌که نمی‌دانم او را چه بنامم چنین جذب کرده است، بهتر می‌فهمد و بهتر نشان می دهد.

(استقبال در اورلی / علی شریعتی)

photo: Damir Sagolj / Reuters

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌نوشت: بعد از این سه پُست لطیف که نشان از ادراک و احساس وافر نگارنده‌ی آن دارد می‌خواهم نکته‌ای را اضافه کنم. پیوند و تمنای عاطفی بین دو شخص که عده‌ای آنرا عشق رمانتیک می‌نامند، از زیباترین تجربه‌های فردی است و پُر از راز و رمزهای نهانی چنان که افتد و دانی (البته به شخصه خواب را بزرگترینِ موهبت‌ها می‌دانم). اصولاً بهترین راه خودشناسی ، دیدن زوایای پنهان شخصیت در آیینه‌ی معشوق است. همچنین به گفته‌ی اریش فروم (که ذکر او در پُست دوم رفت)، عشق یگانه راه نجات انسان از تنهایی است. تنهایی به معنای مطلق کلمه، چرا که انسان تنها به دنیا می‌آید و تنها از دنیا می‌رود. اما چه خوش است که این پتانسیل عاطفی گسترش یافته و از آن برای زیباتر دیدن هستی و عشق به طبیعت و انسان‌های پیرامون استفاده شود. جمله‌ای منتسب به نلسون ماندلا است که می‌گوید: "بگذار عشق خاصیت تو باشد، نه رابطه‌ی خاص تو با کسی." پس در نزدیکی سال نو بیاییم بیشتر هوای دور و بری‌هایمان را داشته باشیم، باشد که عشق‌مان هر روز فزون‌تر گردد...

خودنمایی

یادت رفته که چقدر از شهامت‌های خودم برایتان تعریف کرده ام! راستی من آن وقت‌ها خیلی تو حرف‌هایی که با شما می‌زدم از خودم تعریف می‌کردم ، بعد متوجه شدم که این شیوه‌ی اخلاقیِ من نیست ، من همیشه بیش از حد متواضع‌ام و هیچ‌وقت از چیزهایی که بویی از خودنمایی و خودخواهی داشته باشد حرف نمی‌زده‌ام اما فقط در گفتگوی با شما خیلی از خودم، یعنی به نسبت، تعریف کرده‌ام! باعث تعجب و کمی هم پشیمانی من شد، ناراحت شدم و چند بار هم تصمیم گرفتم مواظب باشم دیگه از خودم تعریف نکنم، اشاره‌ای به اینکه من چی هستم و کی بوده‌ام و ... در حرف‌هام نداشته باشم ولی باز نمیشه و همین که شروع می‌کردم با شما حرف زدن ناخودآگاهانه از خودم سر در می‌آوردم!

تا "اریک فروم" علتش را برای من تحلیل کرد که این یک حالت طبیعی روحی است و انسان همیشه در برابر کسی که دوستش می‌دارد خودبه‌خود وادار به خودنمایی می‌شود و می‌کوشد تا ارزش‌های شخصیت خود را پیش او نمایان کند و به او نشان دهد، این یک نیاز ناخودآگاهِ روحی است، بعد برایم این تناقض در اخلاق و رفتار خودم روشن شد که هرجا و نزد همه‌کس خود را می‌پوشانم و حتی در برابر اتهامات از خودم دفاع نمی‌کنم و به تبرئه شدنِ خودم اهمیتی نمی‌دهم، اما در برابر شما بدونِ این‌که بفهمم برخلافِ عادتم سعی می‌کردم زوایای پنهانی و احساس‌ها و صفات پوشیده‌ام را نشان بدهم و شما را بدان آگاه سازم و این یک حالت روحیِ طبیعی ناخود‌آگاهی است. خیالم راحت‌تر شد، که خودستایی‌هایی که پیش شما می‌کردم زاییده‌ی خودخواهیِ من نبود، زاییده‌ی دوست‌داشتنِ شما بود.

(استقبال در اورلی / علی شریعتی)




Lavazza calendar - Richard Kalvar


درِ اتاق تو را من باز می‌کنم!

آره ، از پله ها با هم میریم بالا. تو چمدان‌ها دستت است، من هم یک چمدان دستم است، طبقه ی پنجم، خسته می رسیم دم در آپارتمان، آپارتمان کوچک، یک اطاق بزرگ، یک حمام کوچک ،یک آشپزخانه، یک دستشوئی تو اطاق و ...همین طور است ؟خوب یادم هست؟ تو کاغذت آن‌را برایم وصف کرده بودی؟ ها ... میریم ، می رسیم دم در آپارتمان ، تو دست‌هات بند است ، به من میگی دستت رو بُکُن تو جیبِ راستِ بارونی‌ام ، کلید آپارتمان رو بردار در را باز کن! من هم دستم را می برم تو جیب چپ بارونی تو و می‌گردم و پیدا نمی‌کنم ، همه اش کبریت است و سیگار و یک دستمال و یک عینک دودی ... اما کلید نیست و من در قیافه‌ات می‌نگرم می‌بینم خاموش ایستاده‌ای و می‌خندی و من کنجکاوانه می پرسم که پس کو؟ و تو با خونسردی که گوئی هیچ عجله نداری و اصلا باز بد جنسی‌ات گل کرده که مرا سر بدوانی ، و مثل اینکه دلت بخواد دستم را هی ببرم توی همه‌ی جیب‌های بارونی و کتت و جیب ژیلتت، میگی من گفتم تو جیب راست، این جیب راسته؟ و بعد من سرم را از دست مردم آزاری خوب تو تکان می‌دهم و دستم را می برم تا ته جیب بارونیت، جیب راست و هی می‌گردم و می‌بینم جز یک مشت پول خرده و ساعت مچی‌ات که هیچ وقت به مچت ندیده‌اند چیزی نیست و باز در قیافه‌ات خیره می‌شوم و می‌بینم لبخندِ خاطرجمعِ بدجنسانه‌ات را زود جمع کردی و اخم‌هات را ریختی تو پیشانی و ابروهات که یعنی پس کجا است و بعد می گوئی: ببخشید، ها ... تو جیب ژیلتم است و ناچار دگمه‌های بارونی‌ات را وا می‌کنم و لبه‌هاش را کنار می‌زنم و بعد می‌رسم به کُتَت و ناچار دگمه‌های کتت را که هر سه‌اش بسته است وا می‌کنم و چون خسته شده‌ام ، چمدان را از دست چپم می‌گذارم زمین و با هر دو دست لبه‌ی کتت را هم پس می‌زنم تا می‌رسم به ژیلت و به هر دو طرف نگاه می‌کنم ببینیم جیبش کجا است و هر چه نگاه می‌کنم می‌بینم اصلاً ژیلتت جیب ندارد و در چهره‌ات خیره می شوم و می‌بینم که لبخندت را باز زود دزدیدی و قیافه‌ات حسابی سرخ شده و چشم‌های شرم‌آلودت را به من دوختی و گفتی خیلی معذرت می‌خواهم، حالا یادم آمد، این ژیلتم را صبح عوض کرده‌ام، برای آمدن به فرودگاه خریدم کلید توی جیب ژیلت کهنه است حالا میریم تو کمد می‌بینی اگر راست نبود؟! ها ... توی همین دسته کلیدِ اتومبیل یکی دیگر هم دارم لطفاً با همان باز کنید ، ببخشید ها ... و من سویچ اتومبیل را که دستت است از دستت می‌گیرم و کلید در را به من نشان می‎دهی و کلید را می‎اندازم و پیچیدنش را به من نشان می‌دهی و ... در را، درِ اتاق تو را من باز می‌کنم!

(استقبال در اورلی / علی شریعتی)


A young couple share a tender moment in the cold in Moscow's Red Square - Viktor Drachev / AFP - Getty Images

La despedida del comandante

می‌توان او را پوپولیست، اپورتونیست و یا هر چیز دیگری نامید. می‌توان با او مخالف بود، می‌توان عکس او را در کنار رهبر و رئیس جمهورِ جمهوری اسلامی در کنار عکس‌های او با نائومی کمبل و شکیرا قرار داد. می‌توان از دلبستگی او به مسیح و فیدل کاسترو پرسید و می‌توان‌های دیگر که کم نشنیدیم و ندیدیم... اما روا نیست نادیده گرفتن چاوز در ارائه‌ی افقی نو حداقل در آمریکای لاتین؛ مردی که به محمود احمدی‌نژاد فراسوی سرمایه هدیه داد و نهج‌البلاغه دریافت کرد، رخت از جهان بربست؛ کسی چه می‌داند شاید بوشِ پسر در هنگام شنیدن خبر لبخندی زده باشد...

   


photo: Claudio Santana / AFP - Getty Images

دَست‌هامان

از دل و دیده گرامی‌تر هم آیا هست؟
آری، دست
از دل و دیده گرامی‌تر: دست

زین‌ همه گوهرِ پیدا و نهان، در تن و جان
بی‌گمان دست گرانقدرتر است

هر چه حاصل کُنی از دنیا، دستاورد است
هر چه اسبابِ جهان باشد در روی زمین
دست دارد همه را زیر نگین
سلطنت را که شنیده‌است چنین؟

شَرَفِ دست همین بس که نوشتن با اوست
خوش‌ترین مایه‌ی دلبستگی من، با اوست

در فروبسته‌ترین دشواری
در گرانبارترین نومیدی
بارها بر سر خود بانگ زدم
هیچ‌ات ار نیست، مخور خون جگر، دست که هست
بیستون را یاد آر
دست‌هایت را بسپار به کار
کوه را چون پر کاه از سرِ راهت بردار

وه چه نیروی شگفت‌انگیزی است
دستهایی که به هم پیوسته‌است
به یقین، هر که به هر جای درآید از پای
دست‌هایش بسته‌ست

دست در دست کسی، یعنی: پیوند دو جان
دست در دست کسی، یعنی: پیمان دو عشق
دست در دست کسی داری اگر، دانی، دست
چه سخن‌ها که بیان می‌کند از دوست به دوست

لحظه‌ای چند، که از دستِ طبیب
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد
نوشداروی شفابخش‌تر از داروی اوست

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست
پرچم شادی و شوق است که افراشته‌ای؛
لشکرِ غم، خورَد از پرچمِ دستِ تو شکست

دست، گنجینه‌ی مهر و هنر است
خواه بر پرده‌ی ساز
خواه در گردنِ دوست
خواه بر چهره‌ی نقش
خواه بر دنده‌ی چرخ
خواه بر دسته‌ی داس
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختنِ فردایی

(فریدون مشیری)



USA. New York. Long Island. A baby's first five minutes, Port Jefferson. Mother holds her child's hand. 1959. - Eve Arnold
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌دانلود: بشنوید با صدای شاعر

پناهگاه

...ای ساعتِ بد هنگام
چرا با ترسی بی‌دلیل می‌آمیزی؟
هستی - پس باید سپری شوی
سپری می‌شوی - زیبایی در همین است.

هر دو خندان و نیمه در آغوشِ هم
می‌کوشیم بتوانیم آشتی کنیم
هر چند با هم متفاوتیم
مثل دو قطره‌ی آبِ زلال.

(ویسواوا شیمبورسکا)

(ترجمه‌: مارك اسموژنسكی، شهرام شیدایی و چوكا چكاد)



Shelter - David Rousselle

شکوفه نو

از سایه می‌پرسم به غیر از بنان چه کسی حق شعر را در آواز بیان می‌کند؛ بی‌تأمل و با لحن قاطع می‌گوید:
گوگوش... گوگوش... یه روز به خودش هم گفتم که دو نفر هستن در موسیقی ما که وقتی کلماتو در آواز یا تصنیف بیان می‌کنن، اصلاً نظیر ندارن؛ یعنی کلمان چنان سر جاشه و درسته و با حالته که اصلاً نمی‌شه توصیف کرد: یکی بنانه، یکی هم شمائین. طفلک سرخ شد و سرشو انداخت پایین و گفت: شما این حرفو می‌زنین؟ گفتم: بله.
اصلاً باورش نمی‌شد که من کارهاشو بشناسم و دقت کرده باشم. به تصنیف "ستاره آی ستاره" اشاره کردم. خیلی تصنیف قشنگیه...
سایه برای اینکه مبادا خدای نکرده آقای باقری ذرة‌المثقالی اکسیژن صبح‌گاهی رشت را استنشاق کند و مبتلا به ناراحتی ریه شود، سیگار دیگری می‌گیراند و با صدایی گرفته می‌گوید:
گوگوش دختر خیلی بدبختی بود. همه‌ی زندگیش تو بدبختی گذشت. از بچگی تا همین سفری که به آمریکا رفت ازش سوء استفاده شد. یه استعداد استثنائیه واقعاً. من از وقتی که بچه بود و با پدرش تو شکوفه نو می‌اومد رو صحنه دیدمش. کافه شکوفه نو، تو پایین شهر دروازه‌ی قزوین بود. همه جرأت نمی‌کردن برن اونجا. من یادمه یه شب رفتم اونجا. کسانی که می‌خواستن از بالاشهر برن همراه یک نظامی، سروانی، سرهنگی، پلیسی می‌رفتن تا در امان باشن. جای کلاه مخملی‌ها بود. بعد این بالا شهری‌ها اونجا رو قبضه کردن و در نتیجه کلاه مخملی‌ها تارونده شدن و کافه شکوفه نو شد مخصوص خانواده‌های "پولدار"... این حضرات هیچی رو نمی‌تونن به دیگران ببینن، فوراً دست انداختن به اونجا. از کافه کاباره‌های شیک خودشون سیر شده بودن ریختن به اونجا... حکایتیه... چه می‌دونم؟ حالا کار ندارم. گوگوش  تو چنین جایی می‌خوند.
گوگوش اگر در جایی به غیر از ایران به دنیا اومده بود، یه هنرمند جهانی شده بود...

(پیر پرنیان اندیش، در صحبت سایه/ میلاد عظیمی و عاطفه طیّه)


کودکی که بعدها به نام گوگوش معروف شد...
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی‌دانلود: ترانه‌ی "ستاره آی ستاره" (شاعر: شهیار قنبری، آهنگساز: پرویز اتابکی، تنظیم: واروژان)