خَشِ سیاه
تِکّهای از اژیدهاک:
آن روز که یامای پادشاه پا به زمینِ ما گذاشت، فراموشم باد! آن روز که پدرِ مرزبانم بادهی سرخ به او پیشکش کرد، و یامای باده نوشیدهی بسیار نوشیده، او را دو پاره کرد تا بنگرد که خون سرختر است یا باده. و مرا که به او گفتم اندوه بر تو باد. که خانههای ما را به اندوه آکندی، گفت تا تازیانه زنند؛ و تازیانه را پیش روی مردمِ کویها و برزن زنند. و مرا که میبُردند دیدم که خانههای از چوب ساختهی خوبساختهی ما آتش گرفته بود.
ای شب تو سیاهتر ازهر شبِ دیگری، و دلی دیدم سیاهتر از سیاهی تو. و تازیانهای سخت بلند به گونهی ماری دهان گشوده، و دهانی به سوی من گشوده، و مردی تازیانه در مشت! روز بود. و آفتاب، بلند. و آسمان، کوتاه. و اندُهان، چیره. و مرد دست خود را بالا برد و دست او بالا رفت. و مرد دست خود را بالاتر برد و دست او بالاتر رفت. و تازیانه که در پنجه ی او بود به آسمان خَشِ سیاه کشید و خورشید که روشن بود روی پنهان کرد. مردمان با ترس بنگریستند- تند. و تاریانه فرود آمد-خون! و با فرود آمدنش آتشی درهزار رگ!
پس تازیانه بود و تن؛ و تن زیرِ تازیانه بود.روز، دیدگانِ خود را بست. که اینک دل دیگر در سینهی روز نمیتپید. و تازیانهها فرود میآمد؛ بر پشتِ مردی که درد میکشید - گرچه نه از تازیانهها و مردمی که گرد آمده بودند به یکدِگر میگفتند: این کیست که بر میآورد با هر خراش خروشی را؟ - دردمندان باید بر او بگریند! و خود میگریستند زیرا که از دردمندان بودند.
پس تازیانه بود و تن؛ و تن زیر تازیانه بود- و باژگونهی آسمان غریوی داشت در مرگِ روز. و مرد تازیانه و دل از آهن داشت. من بنگریستم از پسِ تیرگی ودرد؛ ویامای پادشاه را دیدم که هشیار بود. بر من بنگریست ژرف و هشیار بود. اینک- او- مستِ هشیاری خود بود. و از شانه های من سرخترین خونِ من بر آمده بود. پس تازیانه بود و تن و تن زیر تازیانه بود. و آسمان بر لاشه ی روز چادری کشید سیاه. پس شب بود؛ و آوازِ مردِ مست! و چشمِ تازیانه دیگر تن را ندید؛ و دستِ تازیانه او را جست و نیافت. آنک زمین بخفت. و آسمان خواب رفته بود. و اینک در همهی این گیهانِ به خواب رفتهی خاموشِ تنها منٍ اژدهاک با درد خود بیدار مانده بودم. و دلِ من با بیاشکترین چشم میگریست. اینک سرخترین خونِ من، تنها آتشِ روشن در این دشتِ خاموش بود. من بر خود نگریستم که سخت میلرزم. من بر خود نگریستم که مارگونه به خود میپیچم. از پا تا سر - من- خود را دیدم که درد داشت. و درد از پا تا سر در تنِ من میرویید. و درد در رگهای من میجوشید. و درد راه میجُست بیرون آمدن را. ناگهان من به خود پیچیدم؛ و همه ی کالبدم به خود پیچید. و من لرزیدم؛ و همهی کالبدم به خود لرزید. و من خود را در خود فرو بردم؛ و من در من فرو رفتم. و آنگاه از من - ازگودنای هستیِ من- با نهیب و خشمی تیز، دود مار- کِشان خروش و غُـرّش سهم- سر زد؛ چون بیرون زدنِ دیوانهی آتش و دو از دهانهی خاموشترین کوه! باری دو مار غَریوَنده از شانههای من بَرزد؛ سیاه و سرخ؛ که خون بود و درد بود. و من بنگرسیتم در خود و اشک فشاندم؛ که این مار کینه بود!
پس من اندیشیدم ژرف. به سرزمینی اندیشیدم دوردست و تُهی. و اندیشهی من راه به سرزمینِ دوردست کشید. و من با کوهِ اندوهانم از زمینِ پُردرد برخاستم که مرا بر پشتِ خود نگه داشته بود. اینک باد در جنگلها پیچید؛ خیزابهها کنارهها را شکستند؛ آسمان غُـرّید؛ ابرها گریستند؛ گیتی بهدرد، روزِ دیگر زاد -و من به سوی سرزمین دوردست میرفتم.
و من به سوی سرزمینِ دوردست میرفتم تا مارهای درونم را به خاکِ تیره بسپارم. اینک پرندهی آواز به اندوه خوانِ روز، از آشیانه بیرون پریده بود، و مردی که دلش به اندوه میتپید مارهای درونش را به سوی گورِ دهان گشودهی سرزمینِ دور میبُرد. ای شب تو چه میپایی با خروشِ ابرهایت خشمگین؟ آن مرد با بارِ اندوهِ خود از راههای ناشناخته رفت. از زمینهای بهخواب رفتهی خاموش گذشت، و از زمینهای بهخواب رفتهی خاموش گذشت. او همهی راه را با اندوهِ خود سپَری کرد؛ و در راه آوازی جز به اندوه نخواند. رفت تا به سرزمینِ خشکِ دوردست رسید. او سرزمین دور را دید که گردِ تیره از پیشِ چشمِ خود میپراکنَد تا بر او نیکتر بنگرد؛ و دید که دهانِ گورِ دهانگشودهی او، گشودهتر شد. مرد فریاد تلخ برآورد که ای گورِ ترسناکِ تهی! من خستهای هستم اندوهگین، و آمدهام تا مارهای درونم را به تو بسپارم. اینک تو به من نیکتر بنگر و بنگر که زمینِ تو آیا مارهای مرا میپذیرد؟
گور ترسناک تهی دهان خود را گشود و گفت: من مارهای تو را بیتو نمیخواهم. من هیچ ماری را بی ماردوش نپذیرفتهام. و هیچ مردی نتوانسته است مارهای درونش را پیش از خود به خاک بسپارد.
مرد فریادِ تلخ برآورد: ای گورِ ترسناکِ تهی! تو چرا مارهای مرا نمیپذیری؟ چرا مارهای مرا بی من نمیخواهی؟ آیا مارهای من برای همیشه بر دوشِ من خواهد ماند؟ و تو خستهای را خستهتر از پیش بازمیگردانی؟
گورِ ترسناکِ تهی به خود پیچید؛ از زمینِ خشک، گردبادِ تیرگی بَرشُد، و شبِ سیاه برخاست. مرد بسیار گوش فرا داد؛ و هیچ پاسخی نشنید.
(سه برخوانی / اَژدَهاک - بهرام بیضایی)

قلعهی ضحاک که در ارتفاع ۲۳۰۰ متری زمین، روی کوهی منفرد در شهرستان عجبشیر (ساحل شرقی دریاچه ارومیّه) جا خوش کرده است، قلعه ای با بیش از ۳۰۰۰ سال قدمت، مهمترین یادگار اقوام مانایی و مادها به شمار میرود. نام عجیب و مخوف قلعهی ضحاک از آنجا میآید که قدیمیهای هشترود عقیده داشتند ضحاک در این قلعه زندگی میکرده و کاوهی آهنگر قیام خود را با ضحاک از همین منطقه آغاز کرده است! (لینک منبع)
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
1- ضحاک: در داستانهای ملی ایران، کسی که بر جمشید شورید، او را از میان برداشت و هزار سال حکومت کرد. بر هر شانهی او ماری روییده بود که خوراکشان مغز آدمیان بود. سرانجام کاوه مردم را بر او شورانید تا ضحاک را گرفتار کردند و در کوه دماوند به زنجیر بستند.
2- جمشید شاه: آخرین شاهِ پیشدادی در داستانهای ملی ایران، مُلقب به جَم، که 650 سال پادشاهی کرد و در 300 سال نخست آن هیچ بیماری و مرگ نبود. سپس او گمراه و ستمکار شد و مردم به یاری ضحاک بر او شوریدند. او از ایران گریخت و مردم پس از 100 سال او را در نزدیکی دریای چین یافتند و با ارّه به دو نیم کردند. جمشید در اوستا اینگونه معرفی میشود: جمشید آن دارندهی [گله] و رَمهی خوب و شکوهمندترین کسی که در میان مردم زاییده شد؛ آن که چشمی خورشیدسان داشت؛ آن که در هنگامِ شهریاریِ خویش، جانوران و مردمان را بیمرگ و آبها و گیاهان را نخشکیدنی، و خوردنیها را نَـکاستَنی ساخت. در هنگام شهریاریِ جمِ دلیر، نه سرما بود و نه گرما، نه پیری بود و نه مرگ و نه رشکِ دیو آفریده. پدران و فرزندان، همه پانزده ساله مینمودند. (یـَسنا. هات 9)