تیپا
پزشک که ریشی بزی بر چانه داشت، گفت: "پا را باید برید."
خمپاره ای پایش را له کرده بود و بقایای آن به زردپی ها بند بود و مثل لوحه ی یادبودی به پایش آونگان.
پلی نیو (Plynio) گفت: "این دو تیکه نخ رو هم ببُر دیگه، معطل چه هستی؟"
بریدن این دو تکه نخ کار دشواری نبود، با این همه در میان دود و بلبشوی باروی ویران، با شلختگی صورت گرفت.
پزشک بعد از بستن رگ های پاره و بخیه کردن زخم، بساط کارش را جمع کرد و داشت راه می افتاد که پلی نیو نگه اش داشت و محکم گفت: "پای من رو کجا مبَری؟ پا مال منه. ردش کن بیاد."
پلی نیو روی برانکارد خوابیده پای بریده اش را زیر پتو در دست گرفته بود و از یک سر رُم به سر دیگر رفت و دو نفر دیگر از همرزمانش را که حاملان برانکار بودند، راهنمایی می کرد که از کجا بروند. اگر نمی دانستی خیال می کردی اهل شهر است و همه ی کوچه پس کوچه ها را بلد است؛ اما او راه را به حدس پیدا می کرد، مثل سگی که بو بکشد و شکار را پیدا کند. عاقبت وقتی جلوی گنبد سن پی یترو رسیدند، آفتاب داشت پشت آن غروب می کرد. لبخند رسیدن به مقصد چهره ی پلی نیو را شکوفاند. از حاملان خود که آثار تنگ حوصلگی داشت در سیمایشان ظاهر می شد، خواست که او را پای دیوار واتیکان ببَرند. آن وقت پای خود را از زیر پتو بیرون آورد و آن را مثل قلوه سنگی به ضرب به داخل واتیکان پرت کرد. بعد از آن ها خواست که او را به دکانی ببرند و آن جا کارت پستالی خرید که تصویر کلیسای سن پی یترو روی آن بود و پشت آن نوشت: "یک تیپای محکم به کون پاپ پی ِ نهم زدم. با سلام، قربانت: پلی نیو."
Pier Paolo Pasolini in The Canterbury Tales
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت: نقل از داستان میدان ایتالیا، آنتونیو تابوکی، ترجمه سروش حبیبی، نشر چشمه، 1385