بیهوش

«اندکی بعد از تاجگذاری پدرم، من مبتلا به حصبه شدم و در اوج بیماری بود که شبی علی بن ابی طالب را به خواب دیدم، با وجود خردسالی می‌دانستم که علی، در دست راست خود شمشیر دو دم معروفش ذوالفقار را داشت و در دست چپش جامی محتوی یک مایع که به من داد تا بنوشم و من چنین کردم. فردای آن شب تب من فرو نشست و حالم رو به بهبود رفت».
«اندکی بعد، در تابستان هنگامی که به زیارت مرقد امامزاده داوود می‌رفتیم، از اسب به زیر افتادم و بیهوش شدم. همراهان تصور کردند مرده‌ام. ولی حتی خراشی برنداشتم. در حال سقوط از اسب بود که شمایل حضرت عباس بن علی را مشاهده کردم که دستم را گرفته حفاظتم می‌کند».
«به این دو واقعه، اتفاق دیگری را باید افزود. چندی بعد در کاخ تابستانی تصویر امام دوازدهم، امام غایب را دیدم. این قبیل رویا‌ها و اندیشه‌های اسرارآمیز، طبیعتاً برای کسانی که از اعتقادات مذهبی عمیقی برخوردار نباشند، قابل تصور و فهم نیست».
(پاسخ به تاریخ / محمد رضا پهلوی / از مقاله‌ی "شاه: اسلام‌ستیز یا اسلام‌گرا" نوشته‌ی اکبر گنجی)

photo: Raymond Depardon

مالک‌المُلک

در ماه آوریل سال 1722 قیمت نان ناگهان بالا رفت. شهر در محاصره‌ی افغان‌ها بود و اهالی روستاهای اطراف نیز از ترس جنگ، به اصفهان پناه آورده بودند. در نیمه‌های ژوئن قحطی در شهر بروز کرد. محمود افغان در پایان آن ماه محصولات کشاورزی اطراف شهر را به آتش کشید و قیمت نان در ماه ژوئیه بار دیگر افزایش یافت. فِریار الکساندر مالاباری که در حین محاصره در شهر بوده، آخرین روزهای عمر دولت صفوی را این‌طور توصیف می‌کند:
همه‌ی خیابان‌ها و باغ‌ها از اجساد پوشیده شده بود به طوریکه انسان در حین راه‌رفتن مدام به دو یا سه جسد برخورد می‌کرد که دچار عفونت شده بود. در پایان سپتامبر اسبان، الاغ‌ها، سگ‌ها، گربه‌ها،موش‌ها و هر چیز قابل خوردن با قیمت‌های بسیار بالا به‌فروش می‌رفت. اما وقتی اینها همه نیز خورده شدند نوبت به اجساد انسان‌ها رسید؛ چون چیز دیگری برای خوردن وجود نداشت گوشت آدمی را بدون ذکر نام، در بازار می‌فروختند. شمشیر گرسنگی آتچنان آخته است که نه فقط چون کسی جان می‌دهد همان دم دو یا سه نفر گوشت گرم جسد را بریده و بدون ادویه با لذتی تمام می‌بلعند بلکه اطفال خردسال (پسر و دختر) را نیز به‌قصد اطفای آتش گرسنگی ربوده به‌قتل می‌رسانند. این ضیافت اندوهبار تا ماه اکتبر ادامه یافت و آنچنان وضع دهشتناکی پیش آمد که توصیف آن بدون فروریختن سرشک غم امکان ندارد... کفش کهنه، پوست درخت، برگ درخت، چوب و هیزم پوسیده و تاپاله‌ی حیوانات، طعم گوارای عسل را می‌داد. آه! که چه وحشتناک بود که به‌چشم خود دیدم، مردم با خوردن مدفوع خشک‌شده‌ی انسان‌ها سدِّ جوع می‌کردند.
سر انجام در 23 اکتبر 1722 (1 آبان 1101) ، شاه سلطان حسین از شهر خارج شد. به اردوی محمود افغان رفت، تاج خود را بر سر وی نهاد و گفت: "فرزندم! چون اراده‌ی قادر متعال بر این قرار گرفته که من بیش از این سلطنت نکنم و به موجب مشیتش وقت آن رسیده که تو از اورنگ ایران بالا روی، من از صمیم قلب سلطنتم را به تو وامی‌گذارم و از خداوند توفیق تو را می‌خواهم. مالک‌المُلک خداست."
و با این سخنان پارسایانه، سلطنت دیرپای صفویه به پایان غم‌انگیز خود رسید.

(مقاومت شکننده / جان فوران / ترجمه: احمد تدین)





Francisco Goya -- Saturn Devouring His Son

چرخِ چاه

 28 مرداد است امروز
آویخته به زمزمه‌یِ چرخ و ریسمان
از ژرفِ چاه، سطل به بالاست در سفر
تا می‌رسد به روشنیِ روز و آفتاب
وارونه می‌شود به بُنِ چاهِ سرد و تر.
تاریخِ سطل، تجربه‌ای تلخ و تیره است:
تا آستانِ روشنیِ روز آمدن
پیمودنِ آن مسافتِ دشوار، با امید،
وانگه دوباره در دلِ ظلمت رها شدن.

(م. سرشک)



دکتر مصدق -- LIFE

سناتوریوم

بعد از قضایای 28 مرداد طبیعی بود که می‌آیند سراغش. با آن سوابق. خودش هم بو برده بود که یک روز یک گونی شعر آورد خانه‌ی ما که برایش گذاشتیم تو شیروانی و خطر که گذشت دادیم، خیال می‌کرد همه‌ی دعواهای دنیا بر سر لحاف گونی شعر اوست. ماه اول یا دومِ آن قضایا بود که آمدند. یکی از دست به دهن‌های محل که  روزگاری نوکری خانه‌شان را کرده بود و بعد حرف و سخنی با ایشان پیدا کرده بود، آن قضایا که پیش آمد، رفته بود و خبر داده بود که بله فلانی تفنگ دارد و جلسه می‌کند. پیرمرد البته تفنگ داشت اما جواز طاق و جفت هم داشت و جلسه هم می‌کرد اما چه جور جلسه‌ای؟ و اصلاً برای تعقیب او احتیاجی به تفنگ داشتن یا جلسه کردن نبود. صبح بود که آمده بودند و همه‌جا را گشته بودند. حتی توی قوطی پودر عالیه خانم را بعد که پیرمرد را دیدیم می‌گفت:
ــ نشسته‌ای که یک مرتبه می‌ریزند و می‌روند توی اتاق خواب زنت و توی قوطی پودرش دنبال گلوله می‌گردند. این هم شد زندگی؟
و زندگی او همین‌طورها بود. من ظهر كه از درس برگشتم خبردار شدم كه پیرمرد را برده‌اند. عالیه خانم شور می‌زد و هول خورده بود و چه كنیم چه نكنیم؟ دیدم هرچه زودتر تریاكش را باید رساند. و تا عالیه خانم از بازار تجریش تریاك فراهم كند رختخواب پیچش را به كول كشیدم تا سر خیابان –و همان كنار جاده شمیران جلوی چشم همه وافور را تپاندیم توی متكا و آمدیم شهر– تا برسیم به شهربانی روزنامه‌های عصر هم درآمده بود. گوشه یكی از آن‌ها به فرنگستانی نوشتم كه قُبُل مَنقَل كجاست و رختخواب را دادیم دم در، ته راهرو و سفارش او را به خلیل مَلِكی كردیم كه مدتی پیش از او گرفتار شده بود و اجازه ملاقاتش را می‌دادند. در همان اطاق‌های ته راهرو مركزی. ملكی حسابی او را پاییده بود حتی پیش از آن‌كه ما برسیم پولی داده بود كه آن‌جایی‌ها خودشان برای پیرمرد بست هم چسبانده بودند و بعد هم، هر شب با هم بودند. اما پیرمرد نمی‌فهمید كه این دست و دل بازی‌ها یعنی چه. تا عمر داشت به فقر ساخته بود و حساب یك‌شاهی و صنار را كرده بود و روز به روز غم افزایش نرخ تریاك را خورده بود. این بود كه وقتی رهایش كردند و مَلِكی به فلك الافلاك رفت شنیدم كه گفته بود: 
عجب ضیافتی بود! اصلاً انگار به سناتوریوم رفته بود. به شكلی عجیب رمانتیك گمان می‌كرد زندان بی‌داغ و درفش اصلاً زندان نیست. 
همان در سال‌های 31 یا 32 بود كه ابراهیم گلستان یكی دوبار پاپِی شد چطور است فیلم كوتاهی از او بردارد و صدایش را كه چه گرم بود و چه حالی داشت - ضبط كند. دیدم بد نمی‌گوید. مطلب را با پیرمرد در میان گذاشتم. به لَیت و لَعَل گذراند. و بعد شنیدم كه گفته بود:
- بله انگلیس‌ها می‌خواهند از من مدرك...
و این انگلیس‌ها - گلستان بودند كه در شركت نفت كار می‌كرد كه تازه ملی شده بود و خود انگلیس‌ها همه شان با سلام و صلوات از آبادان به كشتی نشسته بودند...

(پیرمرد چشم ما بود / جلال آل‌احمد)


نقاشی از هانیبال الخاص

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌نوشت: خب یکی نیست بگه حاج عباس آقا! شما برو تکلیف اون مدالیو روشن کن که تقدیم کردی به خانواده‌ی شهدا بعدش اومدی ایران، ازت پسش گرفتن، یا حاج حسین! شما انصافاً سواد نگارش یک صفحه نامه‌ی اداری بدون غلط را داری که اومدی؟ تازه شانس آوردیم حاج رسول و داش حمید انصراف دادن و اسوه‌ی جودو هم رأی نیاورد... دیگر وقتی ورزش دست سرداران است خب حتماً شورای شهر هم باید دست المپیکی‌ها باشد... 

فروپاشی

یکشنبه بیست و دوم بهمن 1357 - ظاهراً برای کمک به نیرو‌های شکست‌خورده‌ی ارتش در پایتخت، واحدهای نظامی از چند شهر به سوی تهران به حرکت درآمده‌اند... شب گذشته در تهران، به هنگام تصرف کلانتری‌ها و مواضع عمده‌ای که در اختیار فرمانداری نظامی و شهربانی بود، درگیری‌های شدیدی با تلفات بسیار از مردم و از افراد گارد روی نمود. ساعتِ یازده شب، زیر باران تند و تیراندازی فشرده از دو سو، رزمندگان انقلاب به کارخانه‌ی تسلیحات ارتش حمله بردند و با مقاومت سرسختانه روبه‌رو شدند. سرانجام ساعت 8 صبح امروز، پس از خراب کردن دیوار شرقی آنجا، توانستند به درون سرریز کنند و به همه گونه سلاح دست یابند. اکنون با آنچه دیروز از کلانتری‌ها، پاسگاه‌ها و دیگر جاها به‌دست آمده‌است، سلاحهای گرم در گوشه و کنار تهران بسیار به سادگی میان داوطلبان توزیع می‌شود. بسیاری از جوانان و نوجوانان را می‌توان با تفنگ ام-1، مسلسل دستی، کلت و ژ-3 در خیابان‌ها دید که پیاده، و بیشتر سوار بر جیپ‌ها و کامیون‌های ارتشی مصادره شده و دیگر انواع ماشین‌های شخصی در رفت و آمدند... انقلاب است، آری، و رهایی نیروی سرکوفته‌ی سده‌ها. ونیز گرایش مهارنشدنی به خودنمایی و لذت دلهره‌بارِ شلیک تیر به یک اشاره‌ی انگشت. کاش تنها همین بود و با روز‌های خون و مرگ، حماسه‌ی انقلاب پایان می‌یافت! چه می‌توان دانست؟ این مستی قدرت، این گرفت و گیر و کشتار بی‌بازخواست، آیا با پیروزی انقلاب فروکش خواهد کرد؟ این سلاح‌ها همه آیا خاموش خواهند شد؟ و اگر نشوند باز به چه زبانی سخن خواهند گفت؟...

(از هر دری.../ م.ا.به‌آذین/ نشر جامی)



عکس: بهمن جلالی
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی‌نوشت: سرک کشیدن در زندگی دیگران، عادت بسیار ناپسندی‌ست. این امر که به خصوص در بین خانم‌ها رایج است، گاه موجب رنجش می‌شود... در این گونه موارد خود را کنترل کنید و فقط با نگاه به طرف بفهمانید که کار درستی انجام نمی‌دهد... به هر روی ملتی هستیم که زیاد حرف می‌زنیم، اما گفتگو نمی‌کنیم. "ندارم سر گفتگوی کسی / مرا گفتگو هست با خود بسی"  
    

ادامه نوشته

دموکراتیک

چهارشنبه چهارم بهمن 57 - به دستور بختیار از پرواز هواپیماهای اختصاصی به پاریس برای بازگشت امام خمینی به ایران جلوگیری شد. به همین منظور، تانک‌ها فرودگاه مهرآباد را محاصره کرده‌اند. در این حال ده‌ها هزار تن از پیروان و هواداران امام در اطراف مهرآباد گرد آمده‌اند.
مهندس بازرگان، که گفته می‌شود سِمَت نخست وزیری دولت موقت آینده را خواهد داشت، ضمن سخنرانی گفته است:
"به جمهوری اسلامی صفتِ دموکراتیک را باید اضافه کرد."
آیت الله ناصر مکارم شیرازی می‌گوید:
"برای حفظ همبستگی صفوفِ مبارزین، باید سهم همه‌ی گروه‌ها در این انقلابِ مقدس، محترم شمرده شود... اجازه ندهیم که دشمنان بگویند شما اختناق دیگری به وجود آورده‌اید."
از سوی دیگر آیت الله سید محمد بهشتی، دیروز عصر در دیدار با هیأت تحریریه‌ی روزنامه‌ی کیهان، بر لزوم همبستگی همه‌ی نیروها در این مرحله از مبارزه تأکید کرد. به گفته‌ی او، "اسلام دین آزادی است. ما گروه مسلمان هیچ‌گاه آزادی هیچ‌کس را سلب نکرده و نخواهیم کرد."
پس از آن در خطاب به همه‌ی نیروهای مبارز چنین افزود:
"ای هموطن مارکسیست... و دیگر ایسم‌ها، و ای هموطن مسلمان رزمنده، همه با هم برای مدتی قابل ملاحظه، یک‌صدا، یک‌نفس، پیوسته در ادامه‌ی مبارزه‌ای که آغاز کرده‌ایم جلو برویم. روزی که در این خانه من بودم و تو، تو بودی و من، و آقا بالاسرِ مزاحم نبود، مطمئن باش در کمال آزادی در فضای پاک از هر نوع سانسور و دیکتاتوری -نه دیکتاتوری تاج، نه دیکتاتوری عمامه و نعلین- بهترین زندگی برادرانه را خواهیم داشت."
تعهدی شیرین و گوش‌نواز در گفته‌های این آقایان است. آیا بدان وفا خواهد شد؟

(از هر دری.../ م.ا.به‌آذین/ نشر جامی)



   photo: Abbas Attar - Tehran. November 1978
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی‌نوشت: و اکنون در ساعات پایانی چهارشنبه، چهارم بهمن 1391 هستیم...

ماكسیم

تخت جمشید نمایشی بود كه ضمن آن رؤیاها و بلندپروازی‌های شاه آشكار شد. بسیاری از اشخاصی كه در آن هنگام درباره آن چیز نوشتند گفته‌ی كریستوفر مارلو را به خاطر آوردند كه: «چه شكوهمند است كه آدمی شاه باشد و در پرسپولیس پیروزمندانه سواری كند.» ولی از یك نظر این جشن‌ برای شاه پیروزی و از یك لحاظ نیز تا اندازه‌ای شكست بود زیرا در بسیاری موارد واقعیت‌ها با تصورات او كاملاً تطبیق نمی‌كرد.
نُه پادشاه، سه شاهزاده حاكم، دو ولیعهد،‌ سیزده رئیس‌جمهوری، ‌ده شیخ، دو سلطان همراه با انبوهی از معاونان رئیس‌جمهوری و نخست‌وزیران و وزیران خارجه و سفیران و دیگر دوستان دربار كه از نقاط مختلف جهان آمده بودند در تخت‌جمشید اقامت گزیدند.
شاه تصمیم گرفت قواعد تشریفاتی قرن نوزدهم را رعایت كند، بدین معنی كه ارشد‌ترین مهمان، دوست و متحدش هایله‌ سلاسی امپراتور اتیوپی، شیر یهودا باشد. پرزیدنت ژرژ‌ پمپیدو رئیس‌‌جمهوری فرانسه گفت: كه دعوت را نمی‌پذیرد مگر اینكه بالادست هایله‌ سلاسی و رؤسای كشورهای فرانسه زبان بنشیند. شاه زیر بار نرفت و پمپیدو در عین اوقات تلخی نخست‌وزیرش را به جای خود فرستاد. شاه هرگز پمپیدو را برای این اهانت نبخشید.
پادشاه و ملكه‌ی دانمارك نیز جزو مدعوین بودند. و همچنین پادشاهان اردن و بلژیك و پادشاه سابق یونان. ملكه انگلستان در جشن شركت نكرد و به جای خود شوهرش پرنس فیلیپ و دخترش پرنسس آن را فرستاد. پرنس برنهارد از هلند نمایندگی همسرش ملكه ژولیانا را بر عهده داشت. شاید نومیدكننده‌ترین خبر برای شاه این بود كه پرزیدنت نیكسون در جشن شركت نمی‌كند. (خانم نیكسون رئیس افتخاری كمیته امریكایی برگزاری جشن‌های 2500 ساله شاهنشاهی بود.)

اسپیرو اگنیو* معاون رئیس‌جمهوری نمایندگی ایالات متحده را برعهده داشت و از نظر تقدم، كلیه مدعوین به استثنای سفیر پكن بر او برتری داشتند. صرف‌نظر از مدعوین، همه چیز جشن را هم از پاریس آورده‌ بودند. در دشت خشك و مرتفع تخت‌جمشید اردوگاهی مركب از خیمه‌های گران‌بها بوسیله ژانسن دكوراتور فرانسوی برپا بود. مؤسسه‌ی ژانسن از چند دهه پیش تزئینات داخلی كاخ‌های سلطنتی را انجام داده بود: در 1920 در بلگراد، در 1953 آپارتمان‌های خصوصی ادوارد هشتم ( دوك ویندزر بعدی) در كاخ باكینگهام، ویلاهایی در كاپ دانتیب و آپارتمان‌هایی در خیابان پنجم نیویورك. سبك پاریسی كلاسیك ژانسن بسیار با مذاق شاه جور در می‌آمد. آرایشگران طراز اول از سالن‌های كاریتا و آلكساندر پاریس به تخت جمشید پرواز كردند. الیزابت آردن یك نوع كرم صورت تولید كرد كه نام آن را «فرح» گذاشت تا در جعبه‌های مخصوص به میهمانان هدیه شود. باكارا یك گیلاس پایه‌دار كریستال طراحی كرد، سرالین جایگاه‌های میهمانان را از روی سفال‌های قرن پنجم پیش از میلاد ساخت، ‌رابرت هاویلند فنجان و نعلبكی‌هایی ساخت كه فقط یك‌بار مورد مصرف مهمانان قرار می‌گرفت و پورتو یكی از بزرگترین تولید‌كنندگان ملافه و رومیزی فرانسه،‌ رومیزی‌هایی رسمی و ملافه‌های مهمانان را تهیه كرد. لان‌وَن اونیفرم‌های جدیدی برای كارمندان دربار تهیه كرد كه نیم‌تنه‌های آن به طرزی شكیل ولی نه زننده با بیش از یك كیلومتر و نیم نخ طلا دوخته شده بود. دوختن هریك از این اونیفرم‌ها نزدیك به پانصد ساعت كار لازم داشت. غذاهای ضیافت تخت‌جمشید را اصولاً رستوران ماكسیم تهیه كرد ولی چندین مؤسسه عمده‌ی فرانسوی و سویسی به آن كمک كردند. از یک سال پیش وزارت دربار ماكسیم را برای برگزاری این ضیافت بزرگ برای یكصد مهمان در وسط بیابان در نظر گرفته بود، مؤسسه مزبور مشغول تمرین و تدارك بود...

(آخرین سفر شاه/ ویلیام شوکراس/ ترجمه: عبدالرضا هوشنگ مهدوی)


IRAN. Persepolis. 27th of October 1971. Drinks are served before a gala dinner under a tent during the celebrations of the 2500 years of the monarchy. - photo: Abbas Attar

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

* اسپرو اگنیو (Spiro Agnew) معاون یونانیتبار ریچارد نیكسون رئیس جمهوری وقت آمریكا كه متهم به گزارش خلاف واقع درباره درآمدهای خود به اداره مالیات بر درآمد شده بود دهم اكتبر 1973، از سمت معاونت ریاست جمهوری كناره گیری كرد تا در دادگاه عادی تحت تعقیب قرار گیرد. اگنیو متهم بود كه 25 هزار دلار رشوه گرفته بود ولی این پول را به حساب درآمد خود نگذاشته بود تا مالیاتش را بپردازد!!. در این پرونده موضوع رشوه مطرح نبود، تنها به مسئله ندادن مالیات آن رسیدگی می شد زیرا كه مجازات دریافت رشوه كمتر از ندادن مالیات است. موضوع رشوه در پرونده دیگری تحت رسیدگی بود.
اگنیو یك كاسبكار بود كه وارد سیاست شده بود، نخست در حزب دمكرات فعالیت می‌كرد كه ناگهان به دمكرات‌ها پشت كرد و به جمهوری‌خواهان پیوست تا به پاداش این عمل، نامزد معاونت نیكسون در انتخابات سال 1969  شود. با این انشعاب در دمكرات‌ها، نیكسون برنده‌ی انتخابات شد زیرا كه گروهی از عوام‌الناس دمكرات به خاطر اگنیو به او رای داده بودند و ....
در پی جنجال اگنیو كه پدرش از یونان به آمریكا مهاجرت كرده بود، سال‌ها دقت می‌شد كه كاسبكارها و بیزینسمن‌ها و كسانی كه هردم به لباسی در می‌آیند نامزد ریاست جمهوری و معاونت او و حتی سناتوری و فرمانداری ایالت در آمریكا نشوند كه به جای منافع ملی، نفع شخصی خود را مقدم بدارند. (سرچشمه)

ادامه نوشته

این، آن، همه!

...دانشگاه برای نخستین بار در آن سال عرصه‌ی تظاهراتِ عمومی شد. درست در همین زمان، نیكسون معاون آیزنهاور نیز عازم ایران شد تا روابط تازه را تحكیم بخشد، و در روز 17 آذر در دانشكده حقوق دانشگاه تهران دكترای افتخاری بگیرد. پس دانشگاه باید آرام می‌بود. خاطره‌ام را از آن روز که قبلاً نوشته بودم اینجا عیناً‌ نقل می‌كنم: «آن روز را كاملاً ‌به یاد دارم، زیرا برادر بزرگم كه دانشجوی دانشكده فنی بود، عصرگاه 16 آذر 1332 گریان و رنگ پریده، با لباس های خیس و خون آلود و پاهای سوخته و تاول زده به خانه آمد. با هیجان و ترس تعریف كرد كه چگونه در آن روز اتفاقاً دانشگاه آرام بود و در كلاس مشغول درس خواندن بودند كه سربازان با لگد در را گشودند. یكی از آن‌ها كه یقه‌ی كُت مستخدمی را به دست گرفته بود می‌پرسید: كدامشان بودند؟ و او نیز با ترس گفته بود: این، آن، همه! استاد اعتراض كرده بود كه از كلاس خارج شوند. در پاسخ در و دیوار كلاس را به رگبار مسلسل بسته بودند. ظاهراً منظور ایجاد رعب و وحشتی بود كه به بهای آن آرامش فردا و روزهای بعد خریداری شود. اما تیر اندازی همه چیز را بر هم زد.

لوله‌های شوفاژهای دانشكده سوراخ شده و آب داغ سرازیر شده بود. بچه ها می سوختند و می گریختند، این ازدحام، سربازان را نیز ترسانده بود و تیر اندازی های بعدی چند نفر را در راهروها و پلكان زخمی كرد. برادرم از مــــــــیان آب جوش آغشته به خون هم‌كلاسی‌هایش،‌ بزرگ‌نیا،‌ قندچی، و شریعت‌رضوی، به كارگاهِ نجاری گریخته و چند ساعتی با ترس و لرز در گوشه‌ای خزیده بود، تا توانست از آن كابوس بگریزد. اما كابوسِ این‌گونه خشونت‌ها چیزی نیست كه از او، از ما، و از هیچ كس بگریزد!»
به این ترتیب آرامش در محیط دانشگاه برقرار شد تا روز بعد مراسم اعطای دكترای افتخاری حقوق در تالار دانشكده حقوق اجرا شود. بعدها دوست ارجمندم سركار خانم فریده عالمی (صالحی)، فرزند استاد فقیدم شادروان دكتر عالمی كه در آخرین كابینه دكتر مصدق وزیر كار بود، نكته بسیار طنز آلودی در باره همان مراسم برایم تعریف كرد كه تكرار آن خالی از لطف،‌ یا اندوه نخواهد بود! مسئله از آنجا آغاز شد كه مقامات دانشكده به دنبال یك دست قبا و لباس رسمی استادی دانشكده حقوق بودند كه با قد و قواره ریچارد نیكسون جور باشد.
برای دوخت و دوز و آماده كردن آن نیز فرصت نبود. قرار بر این می شود كه لباس رسمی یكی از استادان را برای این كار قرض بگیرند. برخی از استادان كه باید خودشان لباس می پوشیدند و در مراسم حاضر می شدند، قد و اندازه های دیگران نیز مناسب نبود. پس از رجوع به فهرست استادانی كه در مراسم نباشند و هیكلشان هم به نیكسون بخورد، قرعه فال به نام دكتر عالمی اصابت می كند. دكتر عالمی زمانی در درس حقوق بین الملل خصوصی استاد خودم بود، و البته لباس رسمی مناسبی هم داشت. اما اشكال كار در این بود كه استاد، خودش در آن زمان به اتهام وزارت در كابینه مصدق در زندان بود و وقت تنگ! در این حال مهندس شریف امامی و چند نفری از استادان آشنا شبانه به خانه دكتر عالمی می‌روند، و از خانم ایشان خواهش می‌كنند كه برای آبرو داری لباس شوهر زندانی خودشان را برای مراسم فردا به ایشان وام دهند. خانم عالمی نیز لابد به رغم دلتنگی، خانمی می‌كند و آن قبا و لباده را در اختیار آنان می گذارد. به این ترتیب در آن مراسم رسمی، ریچارد نیكسون معاون رئیس جمهور آمریكا كه در سرنگونی دولت ملی مصدق سهمی به سزا داشت، با لباسِ وزیر كار زندانی مصدق، دكترای افتخاری حقوق از دانشگاه تهران دریافت می‌كند، كه لابد از مزایای قانونی آن بهره‌مند شود!
این هم عكسی است از همان مراسم كذایی! لباس دكتر عالمی برتن ریچارد نیكسون كه در آن زمان معاون رئیس جمهور
دوآیت آیزنهاور بود دیده می شود، و البته دكتر عالمی صاحب اصلی لباس كه در همان زمان در زندان به سر می برد در عكس دیده نمی‌شود!
و البته آن لبا‌س را نیز هرگز پس ندادند!

(برگرفته از مقاله‌ی لباس وزير‌ كار مصدق بر تن نيكسون! نوشته‌ی فریدون مجلسی)



ریچارد نیکسون در دانشگاه تهران (1953) - منبع

نمیدانمِ مُلایم

سابق بر آن، درباریانی كه دورِ محمدرضا، پسر او را احاطه كرده بودند، دائماً نام پیرمرد را به‌میان می‌آوردند ـ به محمدرضا می‌گفتند كه اقداماتی كه صورت داده به‌مراتب از كارهای پدرش بهتر است. هیچ ستایشی نمی‌توانست از این بزرگ‌تر باشد. اما در این تكان روحی 1978، دیگر درباریان اسمی از رضاشاه نمی‌بردند. نگران بودند كه مبادا شاه گمان كند كه آنها با مقایسه‌ی او با مرد آهنین قصد سرزنش‌كردن او را دارند. درباریان میل نداشتند كه خود او نیز چنین مقایسه‌ای بكند. در محافل خصوصی، مردم مقایسه‌ی منزجركننده‌تری بین آن‌ دو می‌كردند. می‌گفتند رضاشاه مردی بود كه هیچ‌كس نمی‌توانست به او دروغ بگوید، اما به پسرش هیچ‌كس جرأت نمی‌كرد راست بگوید. اكنون‌كه پسر برای آخرین‌بار در برابر مجسمه‌ی مرمر پدر ایستاده بود، عكاسانِ دربار هجوم آورده بودند تا از خداحافظی معنی‌دار پسر ـ و احتمالاً توأم با احساس شكست وحشتناك ـ از پدری كه هیچ‌گاه نسبت به او خوش‌رفتاری نكرده بود عكسبرداری كنند. شاه مانند همیشه در یك لباس خاكستری خوش‌دوخت با كراواتی نسبتاً پُر زرق و برق، با چهره‌ای كه مثل همیشه چیزی از آن فهمیده نمی‌شد، در برابر نگاه خیره و سرد پدرش، شق و رق ایستاده بود.آن‌گاه روی پاشنه‌هایش چرخید و از پلكان پایین رفت. در 16 ژانویه شاه و فرح دیبا برای آخرین بار كاخ نیاوران را ترك نمودند. شاه در آخرین لحظه تصمیم گرفت به‌جای پروازِ مستقیم به ایالات متحده، دعوتِ انورسادات رئیس‌جمهوری مصر را برای یك توقف كوتاه در اسوان بپذیرد.

برای فرح ماه‌های اخیر احتمالاً سخت‌تر از شاه بود. بعدها گفت: «واقعاً پنج دقیقه نمی‌توانستیم به‌آرامی نفس بكشیم. اگر ده بیست دقیقه‌ای فرصت داشتیم خوشوقت بودیم.» درحالی‌كه دربار پیرامون‌شان فرو می‌ریخت و مشاوران می‌گریختند، وجود او بیش از پیش برای شاه حیاتی شده بود و به او قوت قلب می‌بخشید. در 1978 شاه تقریباً بطور كامل به او وابسته شده بود.

او نیز مثل شاه مخالف نابودكردن انقلاب با خونریزی گسترده بود*، ولی مثل شوهرش مطمئن نبود كه باید كشور را ترك كنند. می‌گوید یكبار به شاه پیشنهاد كرد به‌خاطر كسانی كه به آنها اعتقاد دارند او از كشور خارج شود ولی خودش بماند. شاه نپذیرفت و گفت باید با هم كشور را ترك كنند.

افراد گارد شاهنشاهی و پیشخدمتها گریه‌كنان برای خداحافظی در دو طرف پلكان صف كشیده بودند. بعضی از آنان قرآن روی سر شاه می‌گرفتند تا طبق اعتقادات دینی در سفری كه در پیش دارد حافظ او باشد. و وقتی موكب سلطنتی با هلیكوپتر كاخ را به مقصد فرودگاه ترك كرد، به شیون و زاری افتادند. بی‌اغراق، سالها بود كه شاه با اتومبیل در خیابان‌های تهران رفت و آمد نكرده بود. گاهی با اتومبیل به‌منزل اعضای خانواده‌اش در نزدیكی كاخ می‌رفت و گرنه همه‌جا از طریق هوا مسافرت می‌كرد. ایران را همیشه از آسمان دیده بود. هلیكوپترهای شاه و ملكه در كنار پاویون سلطنتی بر زمین نشست. شاه بعدها گفت كه نسبت به بادِ وحشتناك و منظره‌ی غم‌انگیز هواپیماهایی كه به علت اعتصاب روی زمین نشسته بودند بی‌توجه نبوده است.

در درون پاویون نطق كوتاهی برای خبرنگاران كرد: «گفته بودم كه مدتی است احساس خستگی می‌كنم و احتیاج به استراحت دارم. ضمناً گفته بودم اول باید خیالم راحت بشود و دولت مستقر بشود، بعد مسافرت خواهم كرد. این فرصت امروز با رأی مجلس پس از رأی سنا بدست آمد و امیدوارم كه دولت بتواند هم در ترمیم گذشته و هم در پایه‌گذاری آینده موفق بشود.» از او پرسیدند كه این سفر چه مدت طول می‌كشد، با ملایمت جواب داد: «نمی‌دانم.» سپس منتظرِ نخست‌وزیر جدیدش شاپور بختیار شد كه چند بار در دوران سلطنت خود او را زندانی كرده بود و اكنون كشور را به او می‌سپرد.شاه از بختیار خوشش نمی‌آمد...

* گستردگی و عمق حضور مردم در انقلاب و موقعیت سوق الجیشی كشور به گونه‌ای بود كه تقریبا همه به این نتیجه رسیده بودند كه با كشتار نه تنها انقلاب از میان نمی رود بلكه مشكل بیشتر می شود.

نقل از مقاله‌ی پايان پوچ سلطنت‌؛ سقوط به روايت يك بيگانه (9) / «نمی‌دانمِ» ‌ملايم نوشته‌ی ايرج آديگوزلی



عکس: عباس عطار (1971)**

**IRAN. Tehran. Saadabad Palace. Shah Reza Mohammad PAHLAVI giving a press conference, after the celebrations for the 2500 years of the monarchy in Persepolis. Behind him is his press secretary YAZDANPANAH.

حلالیّت

صادق زیبا‌کلام از آن چهر‌ه‌هایی ست که همواره از دو طرف مورد حمله قرار می‌گیرد. گروهی او را لیبرال و غرب‌زده می‌دانند (که البته تا حدی هم بی‌راه نیست) و از طرف دیگر کسانی او را سازشکار، عامل فلان مقام، مأمور جمهوری اسلامی و... معرفی می‌کنند. ولی من جدای از تمام این قضاوت‌ها برای شخصیت وی و حرف‌هایش ارزش قائلم و تصویر او با آن دو بنده‌ی معروف که در میزگردهای شبکه‌ی چهار حاضر می‌شد و در نقش منتقد با مهمانِ خودیِ1 برنامه جدل می‌کرد از نوجوانی در ذهنم مانده است. مطالب زیر برگرفته از مصاحبه‌ی او درباره‌ی انقلاب فرهنگی ست و صحبت‌های جالبی ست که حداقل می‌تواند بخشی از واقعیتِ آن سال‌ها را انعکاس دهد، که به صورت گزیده در ادامه مطلب آمده است. برای اصل گفتگو به لینک داده شده، مراجعه شود.

آنجا گفتم كه من رسماً و علناً حلاليّت مى‌‏طلبم. حلال كنيد من را، از خدا هم توبه مى‌‏كنم به خاطر ضرر و زيانى كه متوجه خيلی‌ها شد براى اينكه از دانشگاه اخراج شدند. به علاوه بى‌‏خود و بى‌‏جهت دانشگاه را دو سه سال بستيم، منتها نيتمان واقعاً خير بود. يعنى من واقعاً فكر مى‌‏كردم يك چيزى وجود دارد به‏‌نام مديريت بازرگانى كه به درد ايران مى‌‏خورد؛ يك چيزى به همين اسم هم وجود دارد كه به درد واشنگتن مى‏‌خورد، همين طور ساير رشته‌‏ها. بنده الان مى‌‏فهمم كه سخن از اين غير علمى‌‏تر و احمقانه‌‏تر وجود ندارد. مهندسى مكانيك يكى است، علوم اجتماعى يكى است. ما نوعى جامعه‌‏شناسى نداريم كه در چين بايد آموزش داد چون آنها كمونيستند، نوعى جامعه‌‏شناسى در جمهورى اسلامى ايران بايد تدريس شود چون ما اسلام به‏‌اصطلاح ناب محمدى هستيم، يك جور جامعه‏‌شناسى در عربستان چون آن‌ها اهل اسلام آمريكايى هستند، يك جامعه‏‌شناسى در آمريكا و غيره. اين نشان مى‌‏دهد كسى كه اين را مى‌‏گويد اصلاً نمى‌‏داند جامعه‏‌شناسى يعنى چه. تازه اين را الان به ‏سختى مى‌‏توانى بگويى، توى دهانت مى‌‏زنند، چه برسد به سال شصت و شصت و يك.

(زیباکلام، صادق، رسماً و علناً حلالیّت می‌طلبم‏، ماهنامه تحلیلی-آموزشی لوح، شماره‌ی پنجم، مرداد ۱۳۷۸)


سیاهکل - نقاش: بیژن جزنی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------

1- اشاره به دسته‌بندی شخصیت‌ها به خودی و غیر‌خودی.

ادامه نوشته