تردید مکن
به آنکه
می‌گوید
می‌ترسم

بترس
از آنکه
می‌گوید
تردید را
ابداً نمی‌شناسم.

(اریش فرید / ترجمه: علی عبدالهی)

photo: Herbert List

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌نوشت {نوشته شده در اسفندماهِ پارسال}: ایستگاه متروی میدان حُرّ هیچ مناسبتی با اسم آن ندارد. در حالیکه این ایستگاه (در ضلع شمالی باغشاه)، خیلی نزدیک‌تر به میدان پاستور می‌باشد اما احتمالاً به دلیل همان قوانین نانوشته حر بن الریاحی به لویی پاستور ارجحیت دارد. واقعاً کیست که منکر خدمات بی‌شائبه‌ی حر به جامعه‌ی بشری باشد!... خُب بحث شیرین مترو و دعوای پاستور و حر را رها می‌کنیم و در جهت جنوب به میدان قزوین (همان دروازه قزوین قدیم) می‌رویم. در امتداد خیابان کارگر جنوبی اندکی پایین‌تر از این میدان، ابتدا بیمارستان تخصصی چشم‌پزشکی فارابی و در ادامه محله‌ی بدنام سالیان دور قرار داشت: شهر نو؛ همان جاییکه کامران شیردل در قلعه به تصویر کشیده بود و اکنون به جای آن پارک رازی، خودی نشان می‌دهد که این نیز همان جایی‌ست که چند سال پیش گروهی از دختران دبستانی در دریاچه‌ی آن غرق شدند. خب قلعه و پارک رازی را هم رها می‌کنیم... امشب را باید در بیمارستان فارابی به عنوان همراهِ بیمار در کنار پدر به صبح برسانم. عمل سبک آب مروارید علتِ این حضور شبانه است. اتاقی‌ست که به جز ما، سه بیمار دیگر نیز در آن قرار دارند. اولی جوانی‌ست از اردبیل به همراه پدرش و دیگری پیرمردی اهل یکی از روستاهای استان مرکزی به همراه برادر زاده‌اش. پدر جوان، با لهجه‌ی غلیظ آذری توضیح می‌دهد که چرا پسرش اینجاست:
- خب، چی شده پسر شما؟
- پارگی.
- توی حادثه؟
- آره
- جوشکاری، فلزکاری چیزی بوده؟
- نه، دوستش اینجوری کرده...
- چطور؟... شوخی؟ دعوا؟
- توی هیأت داشتن زنجیر می‌زدن؛ بعد پسر من به اون میگه برو سر جات زنجیر بزن، اونم عصبانی میشه با زنجیر می‌زنه توی صورتش...!
- ای بابا! شکایتی چیزی هم کردین؟
- نه، سپردمش به خدا...
دقایقی سکوت؛ پیرمرد که هر دو چشمش بسته است شروع می‌کند به حرف زدن با صدای بلند؛ به جرأت می‌گویم که هیچ کلمه‌ای از حرف‌هایش را نمی‌فهمم. فقط اگر اشتباه نکنم لحظه‌ای کلمه‌ی "پول" به گوشم خورد. از همراهش می‌پرسم چه گفت؟ می‌گوید نگران شام من است. پیرمرد، آرام صحبت کردنش مانند وقتی است که من فریاد می‌کشم. اکنون دارد با اعتراض صحبت می‌کند. تقریباً تمام فضای اتاق از طنین صدای او پُر شده؛ واژه‌هایی غریب. خدا امشب را به خیر بگذراند...