در و دیوار
ناتور دشت داستان سرگشتگی و دست و پا زدن میان آدم هایی ست که وجودشان تنها رنج زنده بودن را چند برابر می کند... تکه ای از داستان در ادامه آورده شده است:
هولدن (شخصیت اصلی داستان)، برای آنکه اجازه ی خروج خواهر کوچکش (فیبی) را از مدرسه بگیرد تا با هم ناهار بخورند، به مدرسه ی ابتدایی او مراجعه کرده است. همچنین این همان مدرسه ای ست که زمانی خود هولدن در آن درس می خوانده:
در ضمن که داشتم از روی پله ها بالا می رفتم، یکباره به نظرم رسید که دوباره می خواهد حالت استفراغ بهم دست دهد. اما استفراغ نکردم چند دقیقه ای روی یکی از پله ها نشستم تا حالم جا آمد. اما موقعی که می خواستم بنشینم چشمم به چیزی افتاد که مغزم داغ شد. یک نفر روی دیوار نوشته بود: "گائیدمت." جداً چیزی نمانده بود دیوانه بشوم. رفتم به این فکر که چطور فیبی و سایر بچه های کوچک آن را خواهند دید و از معنی آن سر در نخواهند آورد و بعد یک بچه ی نخاله و رذل معنی آن را- البته کملاً عوضی و نامربوط- به آن ها خواهد گفت، و آن وقت بچه ها در باره ی آن چه فکر ها که خواهند کرد، و هیچ بعید نیست تا یکی دو روز از فکر آن بیرون نیایند. دلم می خواست کسی که این را نوشته بود گیر می آوردم و می کشتمش- هر کس که می خواست باشد. پیش خودم حساب کردم که این کار حتماَ کار یک آدم منحرف است که آخر های شب قاچاقی خودش را رسانده به مدرسه تا بشاشد و یا همچو چیزی، و بعد هم آن را روی دیوار نوشته. همه اش این صحنه را در ذهنم مجسم میکردم که یارو را حین عمل گیر آورده ام و آنقدر سرش را روی پله های سنگی کوبیده ام که مغزش داغون شده و نعش خون آلود و بی جانش افتاده روی زمین. این را خوب می دانستم که همچو کاری از من ساخته نیست و دل و جرأتش را ندارم. این را خوب می دانستم. و همین موضوع باعث ناراحتی و غم و غصه ام شد. اگر حقیقتش را بخواهید من حتی دل و جرأت این را نداشتم که با دست هام آن را از روی دیوار پاک کنم. می ترسیدم مبادا موقع پاک کردن یکی از معلم ها مرا ببیند و خیال کند که من آن را نوشته ام. اما به هر صورت بالاخره پاکش کردم. بعد رفتم بالا به دفتر مدرسه...
بعد از صحبت با مسئولین مدرسه و گرفتن اجازه:
موقع برگشتن از پلکان آن طرفی پایین آمدم، و یک "گائیدمت" دیگر روی پلکان دیدم. دوباره خواستم آن را با دست هام پاک کنم اما این یکی را با نوک چاقویی یا همچو چیزی کنده بودند. لا مروت مگر پاک شدنی بود، جداً مأیوس کننده است. اگر آدم بیافتد به پاک کردن "گائیدمت" هایی که در تمام دنیا روی در و دیوار کنده شده، اگر نصف آن ها را هم پاک کند، باز خیلی هنر کرده است. من که گمان نمی کنم بشود...
فیبی از طرف مدرسه به موزه درهمان حوالی رفته است، وهولدن نیز رهسپار موزه می شود و جلوی در، آمدن فیبی را انتظار می کشد. در این بین دو پسر بچه ی از هولدن می خواهند که آن ها را به قسمت اجساد مومییایی شده (مربوط به مصر باستان) موزه ببرد که هولدن با خواسته ی آنها موافقت می کند، اما با دیدن مومییایی ها بچه ها پا به فرار می گذارند:
در این موقع من تنها میان مومییایی ها مانده بودم. از یک نظر از آن جا خوشم آمد. جای خیلی دنج و خوبی بود. بعد ناگهان چیزی روی دیوار دیدم که شما هیچ وقت نمی توانید تصورش را بکنید. یک "گائیدمت" دیگر که با یک مداد قدمز درست در زیر قسمت شیشه ای دیوار در زیر سنگ ها نوشته شده بود.
تمام بدبختی همین جاست. آدم هیچ وقت نمی تواند جایی را پیدا کند که دنج و دلچسب باشد، برای اینکه همچو جایی اصلاً در دنیا وجود ندارد. آدم ممکن است خیال کند که همچو جایی وجود دارد، اما همین که پاش رسید آن جا، و موقعی که اصلاً هیچ انتظارش را ندارد یک نفر از غیب پیداش می شود و درست جلوی چشم آدم می نویسد: "گائیدمت." اگر قبول ندارید یک بار امتحان کنید. من گمان می کنم موقعی که بمی رم و مرا توی قبرستان چال کنند، و یک سنگ قبری رویش بگذارند که روش نوشته باشد "هولدن کالفیلد" متولد سال فلان، وتاریخ وفات سال فلان و از این جور چیزها، آخر سر درست زیر آن خواهند نوشت: "گائیدمت." من این را حتم دارم. حالا می بینید.

Catcher in the Rye by Kamiyari
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت: قسمت های آبی عیناً از ناتور دشت نوشته ی جی.د.سلینجر ترجمه احمد کریمی، نشر مینا (1345) نقل شده است