دریغ

سحر زلفش بدست آمد مرا، شب گم شد از دستم

                                   شبِ قدری نصیبم شد، ولی قدرش ندانستم*...


عکس: مسعود ساکی / مسجد جامع شهرک غرب

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

* مطلع غزلی از م. امید

پی‌نوشت: و درود بیکران مر خداوندی را که آب را آفرید و از درونِ آن موجوداتی آفرید بی‌سر. و تشنگی را آفرید و تابستانی چُنین. پس برای نزدیکیَش، راه‌ها و ما‌ه‌هایی آفرید پُر رنج، آکنده از خودآزاری و دگرآزاری. و آن نشانه‌ی خدا را سپاسی بس سترگ که نوشیدن را بخشید حتی به قدر جرعه‌ای...

نکیر و منکری تو، یا که داماد؟!

شنیدم در دهی از آن‌ور آباد
جوانی سخت کم‌رو گشت داماد
چنان کم‌رو، که اخذِ اجرت خود
ز شرمِ «وِرمَنَه» رویش نمی‌شد
تو گویی جز سکوت و جز شنفتن
ندارد هیچ زادی بهر گفتن
شب عیش و زفاف و وصلت آمد
جوان در حجله با صد خجلت آمد
دو محرم را به خلوت کرده بودند
فِراشِ وصل را گسترده بودند
مُهیا مقتضی و منع، مفقود
گل و گلچین و رخصت، هر سه موجود
همین مانده برافکندن نقابی
کنار و بوسه‌ای و فتح بابی
ولی کم‌رو جوان هر رشته می‌تافت
برای گفت‌وگو حرفی نمی‌یافت
عروس از انتظارِ خود کلافه
ز بی‌تابی و خشمش پُر، قیافه
به قول پیرهای استخوان‌دار:
جوان خندان شود با کاهِ دیوار
جوان و این‌قدر بی‌حال و کم‌رو؟
ندانم کاهِ دیوار است، یا شو؟
سرانجام آن جوان دل را به دریا
زد و پرسید از همسر که: «آیا
تو می‌دانی اصول دین بُوَد چند؟»
عروسش زد تمسخربار لبخند
که: «حجله‌ست این، نه گور، ای خانه‌آباد!
نکیر و منکری تو، یا که داماد؟!
خدایا! حجله‌ام را گور گردان
ز من این کرّه‌خر را دور گردان»

(م. امید)



Dialog - Victor Bezrokov

دریچه ها

ما چون دو دريچه ، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آينده
عمر آينه ی بهشت ، اما ... آه
بيش از شب و روز ِ تير و دی كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست
زيرا يكی از دريچه ها بسته ست
نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد
نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد

(م. امید)


photo by Vangelis Bagiatis